#سلطنت_اغواگران_پارت_31

-آخرین بار کی تمرین کردی؟

با وجود آن که علاقه‌ای هر چند اندک، به مبارزه‌ی تن‌به‌تن نداشتم و آموختن فنون مبارزه برای زیر بیست سال در فیروینر ممنوع بود، یادگیری یکی از هنرهای رزمی، جزو مایحتاج زندگی در شهری به خطرناکی فیروینر محسوب می‌شد. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:

-شاید دو هفته پیش... نمی‌دونم.

آن‌وقت صبح و در آن هوای به شکل وحشتناکی سرد، وقت گیر آورده بود؟ او پای راستش را عقب برد و کمی به جلو متمایل شد. سپس با چشمان ریز شده‌اش بر اثر تمرکز گفت:

-این اصلا خوب نیست...

سعی می‌کردم با کارهایم به او بفهمانم که برخلاف او، من جنگجو نیستم و علاقه‌ای به بودن در صحنه‌های نبرد ندارم، بنابراین گفتم:

-این که یاد بگیرم چه طوری باید یکی رو از وسط نصف کنم، جزو اولویت‌های زندگیم نیست!

گوشه ل**ب دومینیک کج شد. از آن همه تفاوت میان خودم و دومینیک، تقریبا مطمئن شده بودم که امکان رابطه خونی میانمان کم است و اگر روزی می‌فهمیدم او برادر حقیقی‌ام نیست، به هیچ‌وجه متعجب نمی‌شدم و شاید تنها به دلیل جو موجود، تا حدی خود را افسرده نشان می‌دادم! شمشیر هوراس کمی سنگین بود که برای عضلات پیچ و تاب خورده‌ی خودش که زیر پیراهن یقه ضربدری‌اش پنهان شده بودند، مناسب به نظر می‌رسید. در آن هوای سرد، با پیراهنی نخی که به تن داشت و با وجود کوتاه بودن آستین‌هایش، یخ نمی‌بست؟

نفس عمیقی کشیدم و در حالی که می‌دانستم کوچک‌ترین شانسی برای پیروزی در برابر دومینیک ندارم، با بی‌صبری به سمتش حمله‌ور شدم. زمانی که با چیره‌دستی ذاتی‌اش در شمشیرزنی، حمله‌ام را دفع کرد، با قبضه شمشیر به سینه‌ام ضربه زد و به عقب هلم داد، دندان‌هایم را بر هم فشردم و آرزو کردم ای کاش می‌توانستم به خوبی او، شمشیر را با حرکات ماهرانه‌ی مچ دستم، به رقص وا دارم. حیاط پشتی قصر و نقطه‌ای که ایستاده بودیم، محوطه‌ای وسیع، پوشیده از سنگریزه‌های خاکستری بود که در آن موقع از سال، زیر آوار برف‌ها مدفون شده بودند. برف بند آمده بود و هوا روشن‌تر به نظر می‌رسید.

زمانی که هوراس با دستور دومینیک، بدون کوچکترین تمایلی آنجا را ترک کرد و تا آخرین لحظه، جوری نگاهم می‌کرد که انگار می‌گفت اگر بلایی سر شمشیرش بیاورم، خفه‌ام خواهد کرد؛ همزمان که شمشیر هوراس را در دستانم سبک و سنگین می‌کردم، دومینیک غلاف شمشیرش را از کمربند شلوارش آزاد کرد. چند قدم دورتر انداخت و اندکی عقب کشید. سپس او در حالی که برف‌های دست‌نخورده را زیر قدم‌های استوارش له می‌کرد، گفت:

-‌شاه دستور داده به شاهزاده دفاع‌شخصی یاد بدی.

بی‌اختیار خندیدم و دومینیک تا لحظه‌ای که دست از خندیدن بردارم، صبورانه نگاهم می‌کرد.

-بهشون نگفتی من تو شمشیرزنی افتضاحم؟ یا اصلا انکار نکردی که من حتی بلد نیستم شمشیر رو بلند کنم؟

دومینیک تیغه شمشیرش را بالا و پایین برد و گفت:


romangram.com | @romangram_com