#سلطنت_اغواگران_پارت_32
-البته که گفتم! ولی اون اصرار داره دوستی ریچارد با تو خیلی روی خلقیاتش تاثیر گذاشته...
ابروی راستم ناخودآگاه بالا رفت، زمانی که پرسیدم:
-تاثیر خوب یا مخرب؟!
دومینیک نفسش را به بیرون فوت کرد. در حالی که مستقیما نگاهم میکرد، گفت:
-ایشون فکر میکنن همیشه میشه تاثیرات مخرب رو نادیده گرفت.
او در حالی که به نقطهای نامشخص خیره شده بود، گفت:
-اگه شاه فکر میکرد بودنت به ضرر ریچارده، الان این جا نبودی.
سرم را جنباندم و گفتم:
-به نکتهی خوبی اشاره کردی.
او قبضهی شمشیرش را با هر دو دست گرفت و من، در حالی که کاملا میتوانستم آغاز یک مبارزهی از پیش شکستخورده را در هوای سرد و یخبندان زمستانی حس کنم، سعی کردم آرام نفس بکشم. منتظر ایستاده بودم تا دومینیک حمله کند. ولی او همچنان ایستاده و اندکی به جلو خم شده بود. میدانستم به محض پایان یافتن آن مبازره، سیلی از نصایح و آموختهها و تجربیات جنگی به سوی من روانه خواهد شد و دومینیک، حتی از طرز گرفتن شمشیر در دستانم ایراد خواهد گرفت. بنابراین ترجیح دادم در حین مبارزه، افکار دومینیک را به سمت و سویی دیگر هدایت کنم.
زمانی که دومین حمله هم از جانب من صورت گرفت، دومینیک به راحتی حملهام را دفع و مرا به عقب راند. شمشیر را محکمتر در دست گرفتم و سعی کردم تمام آموختههای دومینیک، در زمینهی مبارزه را به یاد بیاورم. برای لحظهای، به نتیجهی عجیبی رسیدم:
-دومینیک! تو انتظار داری با چند دقیقه تمرین کردن با من، اونقدر توی شمشیرزنی پیشرفت کنم که به ریچارد جنگیدن یاد بدم؟
دومینیک شانهای بالا انداخت و در حالی که انگار حواسش جای دیگری بود، گفت:
-البته که نه!
romangram.com | @romangram_com