#سلطنت_اغواگران_پارت_33

سپس دستی بر چانه‌اش کشید و گفت:

-ولی من به شاه درباره‌ی مهارتت توی تیراندازی گفتم و ایشون خیلی مشتاق شدن توی شکار گراز، همراهیشون کنی!

چشمانم گرد شد. خنده‌ای کردم و گفتم:

-شکار گراز؟!

دومینیک شمشیرش را انگار که یک چوبدستی به درد نخور باشد، در یک دست گرفت و به شانه‌ی راستش تکیه‌ داد و در حالی که با ناخن یکی از انگشتانش کلنجار می‌رفت، گفت:

-ولی بیشتر روی این که به ریچارد تیراندازی یاد بدی، تاکید داشتن.

نفسم را آسوده خاطر به بیرون فوت کردم و در حالی که احساس می‌کردم دوباره، فرصتی برای به دست گرفتن کمان و لمس پیکا، ها را به دست آورده‌ام، لبخند زدم.

-خوبه... فکر کنم از این کار خوشم بیاد...

***





دردی را در قفسه سینه‌ام احساس می‌کردم. مطمئن بودم در جای مشت دومینیک، کبودی بدشکلی ایجاد شده است که تا مدتی با هر بار پیچیدن درد در سینه‌ام، به یاد مبارزه خجالت‌آورم با دومینیک خواهم افتاد.

با بی‌حوصلگی، کتاب در دستم را روی پاهایم گذاشتم و در حالی که به یکی از کلماتش چشم دوخته بودم، سعی کردم معذبانه نگاه‌های گاه و بی‌گاه و خیره‌ی آنجل[Angel] را نادیده بگیرم. گفته می‌شد پدر آنجل، برادر ناتنی شاه و عموی ریچارد، عاشق یک اغواگر شده و آنجل یک دورگه است. همین موضوع کافی بود تا تمام اهالی قصر، با وجود کشته شدن پدر و مادرش و چهره‌ی معصوم و آسیب‌پذیرش، از او دوری و پشت سرش شایعه‌سازی کنند.

دست راستم را مشت و روی صفحه‌ی زرد رنگ کتاب قرار دادم. کلمات در برابر چشمانم به رقص در آمده بودند و در آن موقعیت، به سختی سعی می‌کردم جمله‌ای عجیب و پیچیده را که به آستریال، نوشته شده بود را ترجمه کنم. خوشحال بودم که دومینیک از زبان آستریال سر در نمی‌آورد و نمی‌فهمد کتاب در دستم، به جای آن که یک منبع ثابت شده از گیاهان دارویی در جهان باشد، داستانی با موضوعی هیجان‌انگیز است. کتابی که در آن لحظات که به کندی می‌گذشتند، نمی‌توانست طرح لبخند آنجل را از ذهنم بزداید.


romangram.com | @romangram_com