#سلطنت_اغواگران_پارت_34

برای لحظه‌ای وسوسه شده بودم که سر بلند کرده، پاسخی متقابل به لبخندها و نگاه‌های خیره‌ی آنجل دهم. به پشتی صندلی تکیه دادم و سر بلند کردم. آنجل کنار کریستوفر[Christopher]، نقاش خارجی دربار ایستاده بود و سعی می‌کرد نقشش را به عنوان یک کارآموز، به خوبی ایفا کند. اتاق شاهزاده ادوارد، بر خلاف قسمت‌های دیگر قصر، دیواری سنگی و آجرنما داشت. پرده‌ی سنگین و قهوه‌ای رنگ هر سه پنجره کشیده و در آن وقت از روز، اتاق به وسیله چند شمعدان با شمع‌های شعله‌ور، روشن شده بود.

روی مبلی گران‌قیمت با پارچه‌ای زربافت و چوب طلاکوب شده، شاه نشسته بود. عصایی طلایی رنگ در دست داشت و نگاهش خشن و جدی بود. او موهای کم‌پشت نیمه‌سفید و چهره‌ای آفتاب سوخته داشت و چشمان نافذ و گودش آبی رنگ بود. در کنار او، ملکه ماریا[Maria] با لباس‌های فاخر و پرابهتش نشسته و دریغ از لبخندی خشک و خالی، به روبه‌رویش خیره شده بود. سمت دیگر شاه، شاهدخت آلبا، با چشمان خاکستری و موهای طلایی رنگش نشسته و در نگاه اول، کاملا سادگی‌اش در پوشش و آراستن خود، نسبت به ملکه هویدا بود. چیزی که بین اشراف‌زاده‌ها کم دیده می‌شد.

پشت مبل و پشت سر شاهدخت، شاهزاده ادوارد ایستاده و دست راستش را روی شانه‌ی شاهدخت گذاشته بود. ریچارد تقریبا خود را به مبل تکیه داده بود و هر از گاهی نگاهش را با کلافگی در اتاق می‌گرداند و سری به تأسف تکان می‌داد. کمی به سمت دومینیک که صندلی کناری‌ام را اشغال کرده بود، خم شدم و گفتم:

-جدا نیازی نبود الان اینجا باشیم و وقتمون رو تلف کنیم.

دومینیک شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

-دستور شاهه، من تصمیم گیرنده نیستم.

او مثل یک مترسک سر جایش نشسته و به رو‌به‌رویش خیره شده بود. کلافه، آهی کشیدم و کتاب را بستم. نمی‌دانستم با سرعت حلزون‌واری که نقاش دربار، در حال به تصویر کشیدن اثری از خاندان سلطنتی بر بوم نقاشی‌اش بود، چند ساعت دیگر می‌بایست آنجا می‌نشستیم. ریچارد با حالتی مصیبت‌زده نگاهم می‌کرد. می‌توانستم حدس بزنم با طلوع آفتاب، او را از تخت‌خوابش بیرون کشیده و وادارش کرده‌اند، آنجا بایستد. لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست و با حرکات چشم و ابرویش، به آنجل اشاره کرد. به گفته‌ی ریچارد، یک فرد کور و کر هم می‌توانست متوجه علاقه‌ی میانمان شود ولی باز هم، هر بار که می‌خواستم قدمی برای ابراز علاقه‌ام به آنجل بردارم، اتفاقی می‌افتاد و من می ماندم با دوست داشتنی که نمی‌دانستم علاقه است یا عشق. تنها این را می‌دانستم که حاضر هستم برای لحظه‌ای کنار آنجل بودن، دنیا را هم به آتش بکشم.

با ناباوری، به نقاش دربار نگاه کردم که همزمان با پیچاندن سبیل گندمی رنگش به دور انگشت اشاره دست چپ، با بی‌میلی اجازه ساعتی استراحت داد.

خانواده سلطنتی، مانند ساختمانی در حال ریزش بودند که به وسیله چند تیرک کم توان، استوار مانده باشد. همه، در حالی که نفس‌های راحتی می‌کشیدند، در اتاق پخش شدند. در این میان، اشاره‌ی سر شاه به دومینیک برای ورود به بخش دیگری از اتاق وسیع ولیعهد، توجهم را جلب کرد. دومینیک از جا بلند شد و در حالی که دستش را میان موهای بیش از حد کوتاهش می‌کشید، همراه شاه، پشت پرده‌ای که بخش استراحت اتاق ولیعهد را از قسمت‌های دیگر جدا می‌کرد، ناپدید شد.

ریچارد بلافاصله صندلی دومینیک را تصاحب کرد و در حالی که مردمک چشمانش را در حدقه می‌گرداند، با حالتی آزرده و دردناک، دستش را بر پیشانی کوبید و گفت:

-از این رسم‌های مسخره متنفرم...

سپس انگار نکته‌ای را به یاد آورده باشد، گفت:

-راستی... تو اینجا چی کار می‌کنی؟

و کاملا به سمتم چرخید. شانه‌ام را با حالتی خسته و بی‌حوصله بالا انداختم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com