#سلطنت_اغواگران_پارت_35
-خودم هم نمیدونم. هر چی که هست مربوط به توئه!
ابروهای ریچارد از تعجب بالا رفتند. هر چند در چهرهی بور و با وجود کمرنگ بودن ابروهایش، به سختی قابل تشخیص بود.
-من؟ حتما از اون برنامههای شاهه که میگه...
صدایش را کلفت کرد و با چهرهی کج و کوله شدهاش گفت:
-شاهزاده بودن فقط به معنی به دوش کشیدن این منصب نیست ریچارد... تو داری آبروی من رو تو کل پادشاهی میبری!
و انگار صدای پدرش را تقلید میکرد. بیاختیار خندهام گرفت. انگار آن چند جمله، تکیه کلام شاه بودند و خود من، بارها و بارها آنها را شنیده بودم. ریچارد لبخند خستهای زد و گفت:
-خبر مرگ مریال تو شهر پیچیده. میگن اغواگرها با خانواده ما دشمنی دارن و میخوان انتقامشون رو از کل اهالی شهر بگیرن...
لحنش غمگین بود. میدانستم نبود مریال برایش سختتر از هر چیز دیگری است. دیگر کسی نبود تا شبها، برای دیدارش دزدانه از قصر بیرون بیاید، مرا دنبال خود بکشاند و میان درختان جنگلهای آلنور پرسه بزند. برای ریچارد سخت بود که با این موضوع کنار بیاید و چند روزی خودش را در اتاقش حبس کرد. اما بعد از آن که خبر مرگ مریال، به شاه رسید و شاه برای ملاقات با ریچارد به اتاقش رفت، ریچارد کمی از حالت افسردهاش بیرون آمد.
برای لحظهای سکوت میانمان حاکم شد. نگاهم را در اتاق گرداندم. شاهدخت آلبا با زیبایی سحرانگیزش، روبهروی ملکه نشسته و باوقار به پشتی مبل تکیه داده بود. ملکه در برابر زیبایی چشم گیر او، تقریبا به چشم نمیآمد و مثل چراغی نفتی بود در مقابل لوستری باشکوه و نورانی. شاهزاده ادوارد، کمی دورتر و در امتداد آن دو نفر، به دیوار تکیه داده و با حالتی خنثی به پارکتهای گلبهی اتاقش خیره شده بود. ریچارد با چهرهای هیجانزده به سمتم چرخید ولی تا دهان باز کرد، پردهای که استراحتگاه اتاق ولیعهد را از قسمتهای دیگر جدا و از دید پنهان میکرد، کنار زده و سر دومینیک نمایان شد. او نگاهش را در اتاق گرداند و در حالی که به من اشاره میکرد، گفت:
-بیا.
و انگار فکر کند ریچارد هم ممکن است همراهیام کند، با تاکید افزود:
-تنها!
و دوباره پشت پرده از نظر ناپدید شد. ریچارد در حالی که دستانش را پشت گردنش به هم حلقه میکرد، خندان گفت:
-هر پیشنهادی دادن رد کن! بگو من بیکار نیستم!
romangram.com | @romangram_com