#سلطنت_اغواگران_پارت_36
سرم را به تایید تکان دادم و از جا بلند شدم. هر چند میدانستم اگر شاه چیزی بخواهد، نمیشود نه آورد. نگاه خیره چهار نفر حاضر در اتاق را حس میکردم و خوشحال بودم که آنجل همراه کریستوفر شکم گنده، که برای تجدید قوا و احتمالا به دندان کشیدن چند استیک نیمپز به آشپزخانه قصر رفته و نبود تا زیر نگاه خیره و لبخندهای گاه و بیگاهش معذب شوم. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که ریچارد، باسرخوشی گفت:
-هر سوالی پرسیدن هم انکار کن! بگو کار ما نبود!
و آنقدر گندکاریهایمان زیاد بود که متوجه نشوم به کدامشان اشاره میکند! مسافت کوتاه، از جایگاه صندلیها را تا پردههای نیلوفری با چند قدم کوتاه طی کردم و به عبارتی پاهایم را روی زمین کشیدم. کوچکترین اشتیاق و علاقهای برای هم صحبتی با شاه و دومنیک نداشتم و ترجیح میدادم آن روز، دو برابر همیشه اعصابم را برای آموختن زبان آستریال به ریچارد خرد کنم تا در حضور شاه و زیر نگاه موشکافانهاش، سخن بگویم. در حالی که آخرین نگاهم را به اتاق میانداختم، نفس عمیقی کشیده و وارد شدم.
با کنار زدن پرده و ورود به استراحتگاه ولیعهد، گفت و گوی دومینیک و شاه به پایان رسید. دومینیک کاملا به شاه و حکومت وفادار و طبیعتا روابطش با شاه در بهترین حالت ممکن بود. آنجا اتاقی دنج با اثاثیهی کم شامل چند صندلی پراکنده و تختی شاهانه بود. پنجرهای در آن قسمت وجود نداشت و تنها منبع نور، آتشی بود که درون شومینهی خاکستری رنگ جلز و ولز میکرد. شاه و دومینیک، کنار شومینه روبهروی هم نشسته بودند. با ورودم، شاه تکسرفهای کرد و دومینیک که گویی در حال بر زبان آوردن مطلبی مهم و محرمانه کمی به جلو خم شده بود، راست نشست و به آتش درون شومینه خیره شد. شاه انگار لبخند میزد ولی بیشتر شبیه این بود که عضلات صورتش کش بیایند. چند قدم جلو رفته و ایستادم. با خود فکر کردم هر چند بار که روبهروی آن مرد ایستاده و با او هم کلام شوم، باز هم نمیتوانم کاملا عادی و به دور از اضطراب سخن بگویم.
-ادموند! حالت چطوره پسر؟
در حالی که از تعظیمی نصفه و نیمه فارغ شده و کمر صاف کرده بودم، دستی بر پیراهنم کشیدم. شاه مهلتی برای پاسخ به احوالپرسیاش نداد. کمی به سمتم چرخید و با کنجکاوی پرسید:
-برادرت میگه توی تیراندازی استادی و خب، باورش سخته کسی به سن تو تا این حد ماهر باشه.
مطمئن بودم اگر ریچارد آنجا بود، بیتردید پاسخ میداد که اگر امر ممنوعیت استفاده از تجهیزات و آموزشهای جنگی، برای دختران و پسران زیر بیست سال در کشور بر قرار نبود، جنگاوری بیش از پیش در کشور رواج پیدا میکرد و دیگر نیازی نبود از مشاهده شخصی که با وجود چنان قانونی، به خوبی توانسته استعدادهای خود را رشد دهد، تعجب کند.
-ولی برای من سوال پیش اومده که تو از کجا تیراندازی یاد گرفتی؟
مطمئن بودم اگر واقعیت را دربارهی آموزشهای پنهانی دومینیک میگفتم، به دردسری گرفتار میشدم که یک سویش شاه و سوی دیگرش دومینیک بود. بنابراین نفسم را به بیرون فوت کردم و در حالی که مستقیما در چشمان آبی رنگ شاه خیره شده بودم، گفتم:
-خبر دارین که ما از مهاجرهای مرزی بودیم؟ چون خیلی زیاد بهمون حمله میشد، مجبور بودیم همیشه مسلح باشیم...
و اشتیاق درونم برای زیر سوال بردن امنیت در کشور را سرکوب کردم. شاه چند ثانیهای سکوت کرد و در حالی که چانهاش را به دستان در هم قفل شدهاش تکیه میداد، موشکافانه نگاهم کرد. سپس سرش را به آرامی جنباند و گفت:
romangram.com | @romangram_com