#سلطنت_اغواگران_پارت_37
-درسته، خب...
او دستی بر پلک راست پر چروکش کشید و ادامه داد:
-من و دومینیک تصمیم گرفتیم به خاطر حملههای اخیر اغواگرها و برای امنیت بیشتر، ریچارد بهتره قبل از سن قانونی جنگیدن رو یاد بگیره...
لحظهای درنگ کرد. حرف ریچارد در گوشم میپیچید که میگفت:
«هر چی پرسیدن انکار کن! هر پیشنهادی دادن قبول نکن!»
و ریچارد نمیدانست که من، مثل او در مقام یک شاهزاده نیستم؛ نمیتوانم راستراست در قصر بگردم و بد و بیراه نثار شاه کنم؛ نگران مجازات سختی از سوی شاه نباشم و نمیدانست که خشم شاه، برایم حکم مرگ دارد.
-خب، ما امیدوار بودیم که بتونی در کنار زبان، به ریچارد تیراندازی هم یاد بدی. نظرت چیه؟
اگر میگفتم «نه» قبول میکرد؟ نه! میدانستم از راه دیگری وارد عمل شده، شغل و موقعیت دومینیک در قصر را تهدید خواهد کرد. سرم را به تأیید تکان دادم و به آرامی زمزمه کردم:
-هر چی شما بگین.
«فصل هفتم»
•ریچارد، آلبایی دیگر میبیند!
زمین تیراندازی، در حدود یک هکتار کاملا مسطح و پوشیده شده با شن و ماسه بود تا تیراندازی در روزهای بارانی که زمین آنجا بیشتر شبیه باتلاق میشد، سخت و طاقتفرسا شده و نگذارد کمانداران به راحتی تمرین کنند و مهارتشان را توی تیراندازی، در هوای طوفانی و زمین چسبناک و گلآلود بسنجند. ولی زمین تیراندازی در آن وقت از سال، پوشیده از برفهایی بود که راه رفتن را به یکی از سختترین کارهای دنیا تبدیل میکردند.
romangram.com | @romangram_com