#سلطنت_اغواگران_پارت_38
میخواستم مهارت تک و بینظیرم را در تیراندازی به نمایش بگذارم و به هیچوجه تصمیمی برای شکستهنفسی نداشتم! تنها آرزو میکردم چند ماهی که از تیر و کمان عزیزم دور مانده بودم، کار دستم ندهد و مرا در حضور جمعی از درباریان شرمنده نکند! ریچارد، کنارم ایستاده بود تا به دستور شاه، هدفگیری و تیراندازی بینقصم را از نزدیک ببیند. او دست به سینه، با صورتی گلگون ایستاده بود و زیر ل**ب غرولند میکرد. اشتباه نکنید! او زیر ل**ب دشنام نمیداد یا به کسی بد و بیراه نمیگفت [کاری که در حالت طبیعی انجام می داد]؛ بلکه در حال غر زدن به جان پشهای غولپیکر بود که پشت دست راستش را گزیده و ریچارد در پاسخ او را به قتل رسانده بود. صورت گلگونش هم نه از خشم بود و نه از خجالت، بلکه سرمای جانسوز فیروینر بود که لحظهای از لرزاندن تن و بدنمان غافل نمیشد.
سربازی زرهپوش، در حالی که با بد گمانی نگاهم میکرد، لخلخکنان خود را به من که تقریبا اواسط زمین تیراندازی ایستاده بودم، رساند و در حالی که کمانی بلند و تیردانِ چرمینِ پر شده از پیکان را به دستم میداد، با حالتی عصبی گفت:
-خیلی دوست دارم ببینم چطوری جلوی شاه مسخره میشی!
ابروی راستم متعجبانه بالا رفت. میدانستم هیچ یک از حضار در زمین، انتظار شاهکاری که دومینیک با آب و تاب برایشان تعریف کرده بود را ندارند و این که جوانی هجده ساله، آن هم با وجود محدودیت برای افراد زیر بیست سال تا آن حد در تیراندازی ماهر باشد، دور از باور عقل سلیم است. با این حال، از رو نرفتم و در حالی که نیشم را تا بناگوش امتداد میدادم، گفتم:
-پس تماشا کن که چه جوری گرد و خاک به پا میکنم!
اگر جای او بودم، دربارهی نبود گرد و خاک در زمستان کنایهای میزدم ولی او بیبخارتر از این حرفها بود و در حالی که ل**بهای گوشتیاش را بر هم میفشرد، با حالتی پلیکان وارانه دور شد! تمام سربازان دور تا دور زمین، به اتفاق شاه، پیشکارش و مشاور ارشد در سکوتی ملالانگیز و سرسامآور، به دستانم چشم دوخته بودند. برای لحظهای از آن وضعیت عجیب، خندهام گرفت و به زحمت توانستم آثار لبخند را از چهرهام بزدایم. اعتراف میکنم که از «در مرکز توجه» بودن لذت میبردم و نمیخواستم به آن زودیها، نمایشم با تیر و کمان را آغاز کنم؛ چیزی که از من بعید به نظر میرسید. ولی ریچارد در حالی که از دهانش بخار بیرون میآمد، بازوهایش را در آغوش گرفت و تشر زد:
-عجله کن!
آن زمین یک هکتاری که از یک طرف با قصر و از طرف دیگر با دریاچه پهلو به پهلو بود، سرد و بادخیز بود و برف پراکندهای میبارید. امیدوار بودم آن بارش ناگهانیِ همه چیز خراب کن، تمرکزم را بر هم نریزد و باعث نشود فرصتی که برای حمل کمان به دست آورده بودم، از دست برود.
حمل سلاح در فیروینر، حتی برای سربازهای خارج از قصر هم غیرقانونی بود و دیده شدن فردی مسلح در شهر، امری عجیب و تعجبآور محسوب میشد. با این وجود، اگر جوری تیراندازی میکردم که مقبول شاه و اطرافیانش باشد، میتوانستم انتظار اجازهنامهی حمل کمان را از سوی شاه بکشم و در عوض تا جایی که در توانم است، به ریچارد در تقویت مهارت تیراندازیاش کمک کنم.
کمان بلندی بود. حداقل بلندتر از کمانهایی که قبلا با آنها تمرین کرده بودم. تیردان را روی شانه انداختم و بندهای چرمینش را دور کمرم محکم کردم. سپس تیری برداشتم و به سیبلهای چند رنگی که حدود سی متر دورتر و در آن سوی زمین تیراندازی قرار داشتند، نگاه کردم. راستش را بخواهید، آنها در مقایسه با سیبلهایی که با آنها تمرین کرده بودم، مثل لیوانی فلزی و درب و داغان در کنار جامی از طلا بودند. به قدری صیقلی، صاف و خوشتراش که به هیچوجه دلم نمیخواست با تیرهایم سوراخسوراخشان کنم!
نمیدانم دقیقا هدف دومینیک از آموختن تیراندازی به من چه بود. تنها این را میدانستم که او در ایام جوانیاش، مرا که کودکی مظلوم بیش نبودهام، به سان سیبلی متحرک میدید تا شمشیری چوبی به دستش دهد و حرکات و روشهای شمشیرزنی را رویش پیاده کند! میدانستم مهارتم به عنوان کسی که زیر نظر استاد تیراندازی آموزش ندیده، عجیب و خارقالعاده است؛ با این حال نمیخواستم برای لحظهای فکر کنم که این موضوع، دلیلی بر غیرطبیعی بودنم است. شاید هم داشتم به خود میقبولاندم و سعی در پنهان کردن حقیقت داشتم. نمیتوانستم خاطرات کودکیام را فراموش کنم؛ سایهها و ترسها را.
بیشتر کسانی که در ارتش، عُرضه و توانایی کمان به دست گرفتن داشتند، جزو دسته کمانداران بودند و تنها برای این آموزش میدیدند که چگونه در زمان جنگ با نظم و به صورت دستهجمعی تیرها را به سمت آسمان رها و دشمن را تیرباران کنند و حتی جزو استانداردهای توانایی فرماندهان محسوب نمیشد. آن همه بیاحترامی به تیر و کمان، تنها در فیروانا رایج بود و تقریبا میشد گفت؛ به عنوان یک سلاح کشتار به کار نمیرفت، از اولویتهای دانشکدههای نظامی نبود و کمتر آهنگری در پایتخت پیدا میشد که سر تیر بسازد.
romangram.com | @romangram_com