#سلطنت_اغواگران_پارت_39

تیری را به درازای بازویم از تیردان خارج و تنظیم کردم. زه را به نحوی کشیدم که پره‌های دو سوی انتهایی پیکان، بین گردن و شانه‌ام قرار گرفت. سپس اولین سیبل را هدف قرار داده، زه را با تمام نیرویم عقب کشیدم و در فاصله دو تنفسم پرتاب کردم. سیبل، به ترتیب از خارج به داخل شامل چهار رنگ می‌شد؛ آبی، بنفش، قرمز و زرد. اولین تیرم در کمال خوش شانسی در رنگ قرمز فرود آمد. نزدیک بود از خوشحالی بال در آورده، به هوا جهیده و مشتم را در هوا بکوبم! ولی سعی کردم به سان نجیب‌زاده‌ای کماندار رفتار و تلاش کنم به آرامی تبسم کرده و هم زمان با برداشتن تیری از تیردان وسط دو کتفم(مایل به سمت راست) خوشحالی‌ام را آنچنان که شایسته است، بروز ندهم. حتی تصور نمی‌کردم بعد از ماه‌ها دوری از تیراندازی، باز هم همانند قبل بتوانم تیر را در هدف فرو کنم!

داشتم کم‌کم به این نتیجه می‌رسیدم که طبق گفته دومینیک، چیزی در تیراندازی‌ام اشکال دارد و ممکن نیست شخصی بتواند با آن تمرین کم و با حد فاصل چند ماه، آن قدر در تیراندازی با کمان مهارت پیدا کند.

فاصله بین هر پرتابم، حدود پنج ثانیه بود تا تمرکزم بر اثر ازدحام اطراف زمین تیراندازی بر هم نخورد. بگذارید از کارنامه درخشانم برایتان بگویم! سه تا در آبی، دو تیر در بنفش، سه تایشان در قرمز و یکی از آن‌ها که موجب شد موجی از حیرت در سراسر حیاط شرقی قصر برقرار شود، در رنگ زرد و در مرکزی‌ترین نقطه‌ی سیبل .

هر چند نمایشی که به راه انداخته بودم، شایان تقدیر بود ولی تنها عکس‌العملی که شاه و همراهانش از خود نشان دادند، نگاهی دقیق به سیبل‌ها و عقب گردی ناامیدکننده به سمت قصر بود. آه! بیشتر از آن هم انتظار نمی‌رفت. ریچارد در حالی که بدون بالاپوش چرمینش از سرما می‌لرزید، به سمتم آمد و گفت:

-نگفته بودی تا این حد ماهری...

لحن او جوری بود که انگار موجودی ناشناخته در برابرش می‌بیند و انتظار دارد همان لحظه، در برابرش پشتک وارو بزنم!

-نپرسیده بودی... در ضمن، مسئله مهمی نبود.

ریچارد پنداری اهمیتی به سخنانم نمی‌داد. او نیم‌نگاهی به مسیر حرکت درباریان در کناره‌ی دیوار قصر انداخت و گفت:

-بریم تو، مطمئنم چند دقیقه بیشتر بمونم قندیل می‌بندم.

کمانی که در دست داشتم را با تحسین برانداز کردم و در حالی که از پیوستن به معدود کمانداران پایتخت، احساس شعف و غرور می‌کردم، پشت سر ریچارد به راه افتادم و همزمان، متوجه درد فکم شدم که از فشرده شدن آرواره‌هایم از شدت سرما بر یک‌دیگر، نشأت می‌گرفت. چند دقیقه بعد، هنگامی که کمان را به دم دست‌ترین نگهبان تحویل دادم، از ضلع شمال‌شرقی به سمت محوطه روبه‌رویی قصر پیچیدم که با دیدن ریچارد خشمگین در چند متر دورتر، از تعجب سری تکان دادم. او با صورت بیش از پیش سرخ شده‌اش ایستاده بود و به توده‌ای از برف که به نظر باقی‌مانده‌ی یک آدم‌برفی بودند، لگد می‌زد. از وضعیتش خنده‌ام گرفته بود. ریچارد همزمان که زیر ل**ب به اشخاص نامعلومی دشنام می‌داد، به سمتم چرخید. او باحرص لگدی دیگر حواله‌ی توده‌ی برف کرد و تقریبا فریاد کشید:

-از خاندان نیکول متنفرم!

ریچارد را می‌توانم جزو اشخاصی دسته‌بندی کنم که از آزار و اذیت دیگران لذت می‌برد و انگار از این کار، انرژی مضاعف می‌گیرد. در این میان، دو قلوی لرد نیکول بیش از هر کس دیگری می‌توانستند روی اعصاب نداشته‌ی ریچارد، مثل گله‌ای از مورچه‌های قرمز رژه بروند و نیشخند بزنند. دو موجود نفرت‌انگیز چهارده ساله که در کمتر از یک ساعت، می‌توانند باعث ایست قلبی‌تان شوند؛ به شدت فجیع و عذاب‌آور. از همان دسته افرادی که اگر برای چند دقیقه هم کنارتان باشند، دوست دارید همزمان با کشیدن موهایتان از ریشه، فریاد بکشید:

«خدایا این چیه خلق کردی؟!»

ریچارد پای راستش را با خشم روی برف‌ها کوبید و فکش منقبض شد. در حالی که به آخرین آثار باقی مانده از آدم‌برفی، قبل از آن که ریچارد به کل نابودشان کند می‌نگریستم، گفتم:


romangram.com | @romangram_com