#سلطنت_اغواگران_پارت_40
-اون دو تا اینجا بودن؟
ریچارد که دیگر چیزی برای لگد زدن و خالی کردن خشمش در دور و اطراف نیافته بود، به سمتم چرخید و با چشمان ریز کردهاش، انتظار حرفی از سویم کشید تا خشمش را بر سرم خالی کند!
-پس چی؟ به نظرت غیر از اون دو تا موجود موذی، کس دیگهای هم میتونه منو این جوری دیوونه کنه؟
ابروی راستم که بالا رفت، او در حالی که دستانش را با حالتی لرزان و جنونانگیز و انگار در حال خفه کردن موجودی نامرئی باشد، تکان میداد و گفت:
-دوست دارم سرشون رو توی دو متر برف فرو کنم و اون قدر نگه دارم تا بمیرن!
نتوانستم از خندهام جلوگیری کنم و ریچارد در حالی که لحظه به لحظه به انفجار نزدیکتر میشد، جوری نگاهم کرد که انگار کافیست چند ثانیه دیگر به خندیدنم ادامه دهم تا همان بلا را سرم بیاورد!
چند دقیقهی بعد که در حال طی کردن پلکان قصر و عبور از کنار نگهبانان و خدمه به سمت جناح شرقی بودیم، خشم ریچارد اندکی فروکش کرده بود. انگار دوقلوهای سر نیکول، مشغول ساخت آدم برفی و پرت کردن برف بر سر و روی نگهبانان قصر بودهاند که با ورود ریچارد به آن قسمت، تمام حواس و تمرکزشان جلب او شده و سعی کرده بودند او را زیر گلولههای برفشان زنده به گور کنند!(هر چند این قسمت از سخنان ریچارد کمی اغراقآمیز مینمود!) و زمانی که دیدهاند ریچارد به سان گرازی زخمی به سمتشان حملهور شده، فلنگ را بسته و فرار کردهاند! این موضوع تا حد زیادی مرا به خنده وا میداشت و ریچارد انگار سعی کند خندیدنهایم را نادیده بگیرد، قدمهایش را سرعت میبخشید. حتی تصورش هم باحال بود!
هر چه که بود، با رسیدن به تالار اصلی و مشاهده پردهبرداری از نقاشی جدید کریستوفر، نقاش دربار از خانواده سلطنتی به اتفاق شاهدخت آلبا، ایستادیم تا ببینیم ریچارد در آن تصویر چگونه افتاده، که اگر با نیش باز و چهرهای باحال و سرخوش به تصویر کشیده نشده بود، شبانه آن را از قصر خارج و جایی در جنگلهای آلنور گم و گورش کنیم تا با کشیده شدن تصویری جدید، آیندگان، از وجود شاهزادهای به خوشقیافگی، در سطحی ممتاز از باحال بودنهای دنیا مثل ریچارد، محروم نشوند! هر چند تا آن لحظه کاری به دیوانهواری آن انجام نداده بودیم، اما هیچ چیز از ما دو نفر که در آتشِ شکستن قوانین حکومتی و دستورات روز میسوختیم، بعید نبود.
کریستوفر، با دماغ عقابی و چانهی مربعیاش [بزرگترین چانه مربعی که به عمرم دیده ام] با حالتی مغرور و چندشآور، از خلق تصویری در آن سطحِ کیفی و بینظیر شکستهنفسی مینمود! هر چند کنایه زدن، آن هم در حضور شاه شجاعانه و البته کمی احمقانه بود، نتوانستم از دهنکجیام جلوگیری کنم و ریچارد، تنها کسی بود که سعی کرد طی عملی دیوانهوار سربهسر کریستوفر بگذارد! تابلو، به دیوار تکیه داده شده بود و به نظر میرسید، چند دقیقه قبل از ورودمان به آنجا از آن پردهبرداری شده باشد. آن سرسرا، جز برای مهمانیها و جشنها استفاده نمیشد. سالنی وسیع، با دهها ستون منبتکاری شده، سقفی بلند، پنجرههای متعدد بیپرده و کاشیهای فیروزهای و البته سالنی که ریچارد در ایام کودکی از آن برای کباب کردن قورباغه بهره میگرفت!
کریستوفر با حالتی دوستانه، شانهبهشانه شاه ایستاده بود و چاپلوسانه، خود را به خاطر کوتاهی در تصویر کشیدن آن نقاشی ملامت میکرد! هر چند آن اثر هنری، یکی از بهترین نقاشیهایی بود که تا آن لحظه دیده بودم، از این بابت که او سعی میکرد تمام تقصیرها را به گردن آنجل بیندازد و اذعان داشته باشد که او رنگها را به درستی نساخته است، موجب خشمی عمیق در عمق وجودم میشد. شاهدخت آلبا، بلندقد و لاغراندام، پوشیده در لباسی فیروزهای رنگ [که هماهنگی جالبی با کاشیکاری کف سالن داشت]، نگاهش را به نقاشی دوخته، چند متر دورتر از شاه ایستاده بود و به نظر میرسید کمترین توجهی به او ندارد.
در عوض، او با چشمان خاکستری بیروحش [که به شدت مرا به یاد چشمان خودم میانداخت]، گهگاه نگاهش را میان من و ریچارد میچرخاند. ریچارد انگار از فکر دوقلوی لرد نیکول بیرون آمده بود. او در حالی که با حالتی مسخ شده به تابلوی نقاشی غولپیکر مینگریست، بازویم را گرفت و به شدت تکان داد. او قبل از آن که فرصتی برای اعتراض به حرکت وحشیانهاش پیدا کنم، به تابلو اشاره کرد و گفت:
-اونجا رو...
ابروی راستم بیاراده بالا رفت.
-کجا رو؟
romangram.com | @romangram_com