#سلطنت_اغواگران_پارت_41

رد نگاهش را دنبال کردم. نقاشی چیز عجیبی نداشت که اگر هم داشت، جزءنگر نبودم که بتوانم در نگاه اول تشخیصش دهم. ریچارد در لحظه‌ای عجیب و دیوانه‌وار خنده‌ای بلند را آغاز کرد. او دستش را روی شانه راستم گذاشته، تا کمر خم شده و قاه‌قاه می‌خندید! دست چپم را به آرامی به پیشانی زدم. شک نداشتم تا چند لحظه بعد، چنان اوضاع به هم خواهد ریخت که هیچ‌جور نمی‌توان درستش کرد.

شاه و کریستوفر متعجب به سمتمان چرخیده بودند و در این بین، من با تمام تلاشم سعی می‌کردم، از خنده‌ی تمام‌نشدنی و دیوانه‌وار ریچارد جلوگیری کنم. البته او تا زمانی که خودش نمی‌خواست، حتی خندیدنش را هم متوقف نمی‌کرد. مطمئن بودم پایان آن ماجرا به جمله معروف شاه ختم خواهد شد: «ریچارد تو داری آبروی منو تو کل کشور می‌بری!» ریچارد چند قدمی جلو رفت. شاهدخت آلبا با چشمان گرد از تعجبش، دست به سینه ایستاده بود و کنجکاوانه نگاهمان می‌کرد. ریچارد این بار دستش را روی شانه‌ی کریستوفر گذاشت و در حالی که به تابلوی نقاشی اشاره می‌کرد، بریده‌بریده گفت:

-شاهدخت آلبا رو... چرا... این جوری کشیدی؟

آگاهانه نگاهم را به نقاشی دوختم. این‌بار، بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. شاهدخت آلبای درون نقاشی، هیچ شباهتی به آلبایی که چند متر دورتر ایستاده بود، نداشت. او چاق بود و لباس ساتن صورتی رنگش، آنقدر به تنش کوچک بود که امکان داشت طی حرکتی فجیع جر بخورد. کپه‌ای از موهای زرد رنگ کاه مانند، با بی‌شکلی تمام و در کمال زشتی و بدقیافگی روی سرش قرار داشت. بیشتر شبیه این بود که دسته‌ای کاه که با بی‌نظمی هرس شده بود را روی سرش کاشته باشد. آلبای درون نقاشی، چشمان ریزی داشت که بیشتر شبیه دو نقطه‌ی سیاه، میان پوست سرخ و سفید و زیر ابروهای بیش از حد کمرنگش [حتی کمرنگ‌تر از ابروهای ریچارد] دیده می‌شدند.

ولی آلبایی که چشمانش از حیرت گرد شده و باشگفتی به ریچارد نگاه می‌کرد، موهای طلایی بلندی داشت که به زیر بازوهایش می‌رسید و چشمان خاکستری بزرگش، که توسط مژه‌های بی‌شمار سیاه رنگ احاطه شده بودند، چهره‌ای زیباتر از هر چهره‌ای که تا به آن روز دیده بودم، خلق می‌کردند. ریچارد به سمتم چرخید و گفت:

-تو هم می‌بینیش مگه نه؟

می‌توانستم بگویم چهره‌ای دیگر از شاهدخت آلبا را می‌بینم؟ چهره‌ای که فهمیده بودم غیر از من، ریچارد هم قادر به دیدنش است و او هم همان شاهدخت آلبای زیبارو را می‌بیند، نه دختر زشت، چاق و کریه درون نقاشی را. سرم را به تأیید تکان دادم. کریستوفر، ریچارد، شاهدخت آلبا و البته شاه، متعجب و گیج نگاهم می‌کردند. در این میان، نگاه خیره‌ی شاهدخت آلبا، که میان من و ریچارد می‌چرخید، عجیب‌تر از هر چیز دیگری می‌نمود. مثل دزدی که سر موقع مچش را گرفته باشند.

کریستوفر بیشتر شبیه دختر جوانی بود که از ناجوانمردی شخصی نانجیب، به ستوه آمده باشد. در واقع حرکات او بیشتر شبیه زنان بود تا مردان. او انگار توهین وحشتناکی شنیده باشد، اندکی به جلو خم شد و در حالی که با دو انگشت شصت و اشاره، فاصله میان چشمان قهوه‌ای رنگش را مالش می‌داد، گفت:

-اوه خدای من! شما سه تا همدستی کردین تا استعداد و نبوغ من رو تو زمینه‌ی نقاشی زیر سوال ببرین...

من، ریچارد و شاهدخت آلبا، تقریبا همزمان گفتیم:

-سه تا؟

غیر از من و ریچارد دیگر چه کسی راجع به چهره‌ی متفاوت شاهدخت آلبا، به کریستوفر گفته بود؟

-آنجل! اونقدر این موضوع رو گفت که مرخصش کردم بره تو باغ قدم بزنه، شاید عقلش بیاد سر جاش...

به سمتمان چرخید و مغرورانه گفت:


romangram.com | @romangram_com