#سلطنت_اغواگران_پارت_42

-به شما هم همین توصیه رو می‌کنم... هر چند شک دارم اثری روی شما دو تا داشته باشه...

و چهره‌اش را جوری در هم کشید که انگار من و ریچارد، دومیگوی نیمه گندیده‌ی متحرک باشیم! او نفسش را به بیرون فوت کرد و همراه شاه، به سمت خروجی سالن رفت. نمی‌دانستم سکوت شاه چه معنی می‌توانست داشته باشد. هر چه که بود، زمانی که ربچارد زیرلب گفت:

-کوتوله‌ی دلقک!

از فکرش بیرون آمدم. برایم عجیب بود که شاه، هیچ عکس‌العملی به این موضوع نشان نداد. دیوانگی بود، اما حس می‌کردم شاه نیز چهره‌ی زیبای شاهدخت را می‌بیند و کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌اش است. شاهدخت آلبا، بی آن که چیزی بگوید یا حتی شگفتی خود را نشان دهد، به سرعت به سمت دری که ما از آن داخل آمده بودیم، حرکت کرد؛ در حالی که موهای طلایی رنگ و درخشنده‌اش، پشت سرش به زیبایی تاب می‌خوردند.

«فصل هشتم»

•سعی می‌کنم برادرخوانده‌ام را بکشم!





«شارلا»

در راهروها و کریدورهای بی‌شمار کاخ، با سردرگمی می‌چرخیدم. آنجا برایم ناآشنا بود و آنقدر فکرم مشغول ادموند و ریچارد بود که توجهی به مسیری که حرکت می‌کردم، نداشتم. امیدوار بودم آن دو نفر، شاه و کریستوفر، راجع به نیروهای اغواگرها در تغییر چهره، اطلاعاتی نداشته باشند که در آن صورت می‌توانستم خود را مرده و ماموریتم را ناتمام و البته شکست‌خورده حساب کنم. در آن قسمت از قصر، رفت و آمد کمی دیده می‌شد. برای یافتن ملازم یا نگهبانی، در سالن کوچکی که ایستاده بودم، چرخیدم. سپس به سمت نزدیک‌ترین راهرو حرکت کردم.

فرزند بانو مارتا، خواهرزاده‌ی شاه آرتور، دوقلو نبود. نمی‌دانستم اغواگر دورگه‌ای که به دنبالش می‌گشتم، ادموند بود یا ریچارد که هر دوی آن‌ها می‌توانستند چهره‌ی اصلی مرا ببینند. شاید هم آنجل! ولی او دختر و احتمال اشتباه نوربرت در این مورد کم بود. دو نفر... ادموند یا ریچارد؟ به سرعت در راهرو حرکت می‌کردم. از این راهرو به آن راهرو، راهم را گم کرده بودم و احساس وحشتناکی مثل حبس شدن نفس در زیر آب را داشتم و در آن لحظه، بدترین اتفاق ممکن رخ داد.

من، باشتاب به شخصی برخورد کردم. لحظه‌ای بعد، کف سنگی راهرو به سرعت بالا آمد و خود را در شرایطی یافتم که زیر بارانی از جام‌های کریستال گرفتار شده‌ام. همه‌ی آن جام‌های پایه‌بلند، با برخورد به کف سنگی راهرو به صدها قطعه‌ی درخشان تقسیم و به اطراف پاشیده می‌شدند. در پاها و دستانم احساس سوزش می‌کردم. مطمئن بودم اگر در شرایط بهتری بودم، سر کسی که آن تعداد از لیوان را در سینی گرد و بزرگش حمل می‌کرد را می‌شکستم که چرا حواسش را بیشتر جمع نمی‌کند ولی کسی که روبه‌روی من، چند قدم دورتر روی زمین افتاده بود و قطعه‌ای شیشه را با چهره‌ای در هم رفته از دست چپش خارج می‌کرد، باعث شد حرف زدن از یادم برود!

فکر نکنید او عشق دیرینه‌ام بود یا چیزی شبیه به آن! خیر! حالت خشک شده‌ام بیشتر به خاطر این بود که انتظار دیدار با هر کسی را داشتم، غیر از رودریک[Rodrik]. او که دید به چهره‌ی بیش از حد بامزه‌اش نگاه می‌کنم، نیشش را تا بناگوش کش داد. کاری که در نود و نه درصد از مواقع انجام می‌داد. او بی‌توجه به دست خون‌آلودش، دستانم را در دست گرفت و کمکم کرد از جا بلند شوم و من مبهوت، نگاهش می‌کردم. در لحظه‌ای که فهمیدم با حالتی ابلهانه و دهانی نیمه‌باز خیره‌اش شده‌ام، چشمکی حواله‌ام کرد. او در حالی که دستانم را رها و لباس یشمی رنگ و بلندش را صاف می‌کرد، گفت:

-خوشحالم دوباره می‌بینمت خواهر...


romangram.com | @romangram_com