#سلطنت_اغواگران_پارت_51
«ادموند»
چهرهای که مقابلم میدیدم، با کلاه شنلی که نیمی از صورتش را پوشانده بود و دستان زمخت و زحمتکشش، برایم آشنا بود. او با درخشیدن برقی از آشنایی در چشمانش، دستش را از روی دهانم برداشت و حیرتزده گفت:
-شاهزاده آرتور! اینجا چی کار میکنین؟
خود را روی شاخه، اندکی جابهجا کردم و به انسانی اشاره کردم که همچنان، در دل جنگل پیش میرفت. اریک، در حالی که صورت قاب شده با موهای پر کلاغیاش را به طرفین تکان میداد، گفت:
-مطمئنم دوست ندارین ببینین اون کجا میره...
این حرف او، باعث شد اشتیاقم برای تعقیب آن انسان و سر در آوردن از دلیل بودنش در آنجا بیشتر شود ولی انگار اریک، به گونهی دیگری فکر میکرد:
-شاهزاده براتون دردسر میشه... بهتره برگردیم شهر... گشتن بیرون از دروازه خلاف قوانینه...
قوانین تازه به تصویب رسیدهی دربار! هیچ اغواگری نمیبایست بدون داشتن اجازهنامهی مستقیم و کتبی از سوی شاه، از دروازه عبور کند! انسانها ما را هیولا میدانستند. هیولا بودن، بدون خودی نشان دادن و ترساندن انسانها، چه لطفی دارد؟! بیتوجه به اریک، تا جای ممکن بیصدا روی چمنهایی که رو به خشک شدن میرفتند، پریدم. میتوانستم رد قدمهای آن انسان را ببینم. اریک سعی کرد دوباره هشدار دهد:
-شاهزاده! شاه از این کارِتون عصبانی...
و دیگر نشنیدم که چه گفت. لبریز از هیجان بودم. به عنوان یک شاهزاده، حتی نمیتوانستم آزادنه در مراسمهای پرستش شبانه، که نزدیک شهرهای انسانها انجام میگرفت، شرکت کنم و برای اولین بار در عمرم، آنقدر به یک انسان نزدیک بودم. ابتدا با خود فکر کردم میتوانم با تغییر شکل خود به صورتی زشت و ترسناک، انسان مورد نظرم را بترسانم ولی بعد، به این نتیجه رسیدم که میتوانم بدون دیده شدن هم، او را تا مرز خیس کردن شلوارش برسانم!
آرامآرام پیش میرفتم. میدانستم تعقیب شدن توسط کسی را حس کرده که دائما به پشت سر میچرخد. مثل آفتابپرست، خود را در استتار با محیط قرار میدادم و از جنگلهای آلنور، بابت پشتیبانیاش سپاسگذار بودم.
خدای من! یک اغواگر دیگر! او شنل پوش و قامتش کوتاه و ظریف بود. انسان، که به نظر میرسید بیش از بیست سال سن نداشته باشد، به سمتش حرکت کرد و آنها یکدیگر را در آ*غ*و*ش گرفتند. پنداری خیلی وقت است یکدیگر را ندیده و در آتش دوری از هم میسوختند.
romangram.com | @romangram_com