#سلطنت_اغواگران_پارت_50
مکثی کرد و مردد ادامه داد:
-اسم واقعیت چیه؟
ل**بهایم را بر هم فشردم. میترسیدم با گفتن نامم به او، اشتباهی در میان جمع مرا «شارلا» صدا بزند. با این حال، تحمل یک لحظهی دیگر بودنش در کنار خودم را نداشتم.
-شارلا...
او برای بار ششم یا هفتم لبخند زد! وقتی صدای بسته شدن در را شنیدم، حجم عظیمی از هوا را از ششهایم خارج کردم و دوباره رواننویس را در دست گرفتم. میخواستم نامهای به نوربرت، مبنی بر حضور جوزف در قصر بنویسم. جوزف، برادر ناتنیام بود. گمان میکنم سنش کمتر از بیست سال بوده باشد. او یک خلافکار تحتتعقیب توسط پادشاهی بود. اغواگری که در ازای پول، هر کاری که دستور دهند، انجام می داد.
رواننویس را روی کاغذپوستی، اینگونه به حرکت در آوردم:
«سلام و درود، خدمت مشاور ارشد شاه آرتور، نوربرت.
نوربرت! خیلی فوری باید بیای اینجا و اوضاع رو درست کنی! واقعا نمیدونم چی با خودت فکر کردی که من رو اینجا فرستادی! زودتر به اینجا بیا و منتظر یه مشت جانانه از طرف من باش!»
خواستم جملهی آخر را خط بزنم ولی با خود فکر کردم اگر چنین جملاتی در نامهام نباشد، احتمالا نوربرت شک خواهد کرد که این نامه از طرف من است!
و اینگونه پایانش دادم:
«با آرزوهای گرم و صمیمانه، فرمانده ارشد ارتش اغواگرها، امضا؛ شارلا»
همین! میخواستم او را تا لحظهی ملاقاتمان بیخبر بگذارم. به دلایلی، علاقهی زایدالوصفی برای«در خماری» گذاشتن دیگران داشتم! از جا بلند شدم و در حالی که نامه را از وسط تا میکردم، به سمت شومینه شعلهور حرکت کردم. نفس عمیقی کشیدم و در حالی که لبههای لباس بلند کتانیام با کشیده شدن روی کف سنگی و قهوهای رنگ اتاق، خشخش صدا میداد، نامه را با فکر به شومینهی اتاق نوربرت، درون آتش رها کردم.
«فصل نهم»
•اتاق یک تاریخنگار را زیر و رو میکنیم!
romangram.com | @romangram_com