#سلطنت_اغواگران_پارت_49

-می‌خوام خودش پیش‌قدم بشه، تو فیروینر رسم این طوریه...

او آب دهانش را، انگار که بغض نشسته در گلویش را قورت دهد، فرو داد و گفت:

-من لحظه‌به‌لحظه بیشتر به این نتیجه می‌رسم که نمی‌تونم بدون اون زندگی کنم. باید بودی و می‌دیدی که چه قدر خارق‌العاده، توی زمین تیراندازی...

میان حرفش پریدم:

-زمین تیراندازی؟

او سرش را به تأیید تکان داد.

-آره... اون خیلی ماهره! میگن تا الان استادی هم نداشته...

در حالی که موضوعی گوشه‌ی ذهنم را قلقلک می‌داد، پرسیدم:

-ادموند توی تیراندازی مهارت داره؟ و اون چشم‌هاش خاکستریه!

آنجل سرش را تکان خفیفی داد. از سه حرکت در دنیا منزجر بودم، سه حرکتی که باعث می‌شد خشم همیشگی نهفته در درونم خودی نشان می‌داد.

یک، کسی دستش را روی شانه‌ام بگذارد! دو، کسی بی‌دلیل و پشت‌سر هم لبخند بزند! سه، به جای «بله» و «نه» از تکان دادن سر استفاده شود! آنجل، دو مورد آخر را در حد اعلا انجام می‌داد! او منتظر نگاهم می‌کرد، انگار انتظار داشت کشفیاتم را در اختیارش بگذارم. جوانی شاه آرتور را ندیده بودم. نمی‌دانستم در جوانی، به ریچارد بیشتر شباهت داشته است یا به ادموند. تنها این را می‌دانستم که شاه آرتور هم در تیراندازی، استعدادی خدادادی و حیرت‌انگیز داشت و چشمانش نیز، همانند چشمان ادموند خاکستری بودند؛ ترسناک و جذاب! آنجل همچنان نشسته و منتظر بود تا چیزی بگویم. لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

-می‌تونیم بعدا صحبت کنیم؟ می‌خوام یه نامه‌ی مهم بنویسم...

او در حالی که از جا بلند می‌شد، گفت:

-باشه... خوشحال شدم دیدمت... راستی...


romangram.com | @romangram_com