#سلطنت_اغواگران_پارت_48
-چرا؟
از این که دورگهای مثل او را در جریان مأموریتی به آن حساسیت قرار دهم، احساس خطر میکردم. با این حال او یک اغواگر بود و همه این را میدانستند. اگر او میرفت و همهجا جار میزد که من یک اغواگر هستم، چه کسی حرف مرا باور میکرد؟ زمانی که شاه از آنجل برای تشخیص افراد دستگیر شده در جنگل و تفکیک اغواگر از انسان استفاده میکرد! سعی کردم فکر او را به موضوعی دیگر جلب کنم. موضوعی که باعث شود تا زمانی که گورش را از اتاقم گم میکند، دوباره دلیل گشتنم دنبال اغواگر درون قصر را جویا نشود.
-حس میکنم ادموند بهت علاقه داره!
آنجل، اندکی سرخ شد. سپس سرش را با شرمی دخترانه [و صد البته حال به زن] پایین انداخت و لبخند زد! سعی کردم ادای یکی از آن زنان میانسال شوخ طبع را بازی کنم که با بادبزن در دستشان و ابرویی که باشیطنت بالا میاندازند، مچ دختران جوان را میگیرند! از تصورش خندهام گرفت. با این حال، سعی کردم لبخند بزنم [لبخندی ملایم، نه نیشخند!] که به شکل رقتانگیزی مثمرثمر واقع شد!
-تو هم وقتی کریستوفر داشت ما رو نقاشی میکرد، بهش لبخند میزدی!
او سرش را بالا آورد و با لبخندی خجالتزده، انگار نه انگار که دقیقهای قبل در حال گریه و زاری بود، گفت:
-واقعا فکر میکنی اون هم بهم علاقهای داره؟
سرم را به تأیید تکان دادم.
-فکر کنم یه کم خجالتیه... شاید تو باید پیش قدم بشی!
او به گونهای نگاهم کرد که انگار به صورتش چنگ انداخته باشم!
-نه اصلا! من این کار رو نمیکنم... اگه اون من رو نخواد... اگه... اگه...!
و دوباره میرفت تا هایهای گریه کند که به سرعت جنبیدم و گفتم:
-صبر کن! من میتونم باهاش صحبت کنم!
خودم هم نمیدانستم چه گفتهام! هم من و هم آنجل، در حال بررسی کردن آن پیشنهاد ناگهانی بودیم. آنجل سرش را به علامت منفی تکان داد و با حالتی مصصم گفت:
romangram.com | @romangram_com