#سلطنت_اغواگران_پارت_47
-انسانها خیلی من رو اذیت کردن... من سعی میکردم باهاشون دوستانه برخورد کنم ولی حتی کریستوفر هم من رو جوری نگاه میکنه که انگار... که انگار...!
و گریهی عذابآورش را از سر گرفت و من، در تمام مدتی که او این حرفها را میزد، گونهام را به مشتم تکیه داده بودم و با بیحوصلگی نگاهش میکردم. میدانستم اگر جلویش را نگیرم، تا صبح دربارهی احساسات ضد و نقیضش برایم سخنرانی خواهد کرد. بنابراین به حرف آمدم:
-تو میدونی من چرا اینجا هستم؟
او شانهای بالا انداخت و گفت:
-نه.
و انگار تازه به این نتیجه رسید که احساسات، مانع از دیدن حقایق میشود.
-چرا؟
خمیازهای کشیدم. جوری که چشمانم به اشک نشست. با حالتی که انگار هیچ چیز برایم اهمیتی ندارد و پنداری در حال صحبت راجع به موضوع پیش پا افتادهای هستم، گفتم:
-دارم دنبال یه اغواگر دورگه میگردم.
او روی صندلی، اندکی جابهجا شد و باحرارت، گویی به هیجان آمده باشد گفت:
-من میتونم اغواگرها رو تشخیص بدم. ریچارد و ادموند! اونا هر دو نفرشون اغواگرن!
نمیخواستم ضدحالی به او بزنم و بگویم که خسته نباشد! من اینها را از قبل هم میدانستم! ولی تنها به تکان دادن سرم، اکتفا کردم.
-ولی من دنبال یه نفرم. نه دو نفر...
او صندلیاش را به سمتم کشید و در حالی که سعی میکرد با آرامترین صدای ممکن حرف بزند، پرسید:
romangram.com | @romangram_com