#سلطنت_اغواگران_پارت_46

او ریز خندید. با گرفتن این نتیجه که به راحتی می‌توانستم این موضوع را انکار کنم، دندان بر هم ساییدم. او خندیدن عذاب‌آورش را به پایان رساند و گفت:

-ولی گذشته از این موضوع، من چهره‌ی واقعیت رو می‌‌بینم...

و دستش را رویاگونه به سمتم دراز کرد. انگار می‌خواست از وجودم و واقعی بودنم، اطمینان حاصل کند. در حرکتی غیرارادی، دستش را گرفتم تا با احساس خطر بنابر طبیعتم، با دادن پیچی محکم مچ دستش را بشکنم! ولی در میانه‌ی راه، با دیدن چهره‌ی حیرت‌زده‌ی آنجل توقف کردم.

او عین خیالش هم نبود. اشک حلقه‌زده در چشمانش را با دستمالی گلدوزی‌شده [که نمی‌دانستم از کجا پیدایش شد] به سان دوشیزه‌ای اشرافی پاک کرد. این که می‌گویم به سان یک دوشیزه‌ی اشرافی، منظورم این است که او با نوک انگشتش که رویه‌ای از دستمال گلدوزی شده داشت، رطوبت چشمانش را گرفت. مسلما اگر او، فین‌فین‌کنان کل صورتش را با آن دستمال پاک می‌کرد، دیگر حرکتش به سان دوشیزه‌ای اشرافی نبود!

نمی‌دانستم خیال دارد از من درباره‌ی علت وجودم در قصر انسان‌ها چیزی بپرسد یا خیر. در واقع بیشتر در فکر این بودم که او را چگونه و به چه روشی، به قتل برسانم که عادی جلوه کند و مانعی از به پایان رسیدن ماموریت غیرممکنم نباشد! نوربرت کجا بود تا عشق زندگی‌اش را در حال کشیدن نقشه‌ی قتل ببیند! زندگی و مرگ آنجل، اهمیتی برایم نداشت. تنها مشکلی که وجود داشت، خطر تعقیب شدن توسط «طبیعت زاده‌ها»(موجودات ساخته و پرداخته ذهن نویسنده که می‌توانند با طیبعت ارتباط برقرار کنند و موظف هستند تا تعادل را میان چرخه‌های مختلف طبیعت، برقرار و از قتل عام قوم‌های مختلف موجودات به دست یک‌دیگر و از جنگ جلوگیری کنند) بود. همان چیزی که به خاطرش، آنجل هنوز زنده بود! او که به گریه تراژدیکش پایان داد، با چشمان سرخ‌شده‌اش گفت:

-‌تو مادر من رو می‌شناسی؟ بهم گفتن اسمش آنا بوده...

با حسابی سرانگشتی، به این نتیجه رسیدم که با هیچ زن یا دختر اغواگری در ارتباط نیستم و تمام‌وقت، سرم را مثل خوکی که سر در سطل آشغالش کند(این بهترین مثالی است که می‌توانم بزنم!)، در مدارس نظامی یا پایگاه‌ها سپری کرده‌ام. هاه! آنا؟! سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:

-نه نمی‌شناسم.

او سرش را به تأیید تکان داد. فکش از ناراحتی منقبض شده بود و احساس می‌کردم هر لحظه، ممکن است گریه را از سر بگیرد و از من انتظار دارد کمی با سخنانم آرامش کنم! ولی من چنین زحمتی به خود ندادم و در حالی که آرنج دست راستم را به میز تکیه می‌دادم، دوباره کمی به سمتش چرخیدم. روان‌نویسم را روی کاغذ پوستی عاری از هر نوشته‌ای گذاشتم و گفتم:

-تو درباره‌ی بودن من تو اینجا، به کسی چیزی میگی؟

آنجل سرش را به علامت منفی تکان داد.

-یه قسمتی از من اغواگره... من به هم نوعانم خ**یا*نت نمی‌کنم!

-ولی یه قسمتی از تو انسانه... به انسان‌ها خ**یا*نت می‌کنی؟

او سرش را عبوسانه تکان داد و گفت:


romangram.com | @romangram_com