#سلطنت_اغواگران_پارت_45
او دوباره لبخند زد:
-میخواستم توی وزن اشعارم بهم کمک کنید!
چشمانم از حدقه بیرون زده بود! اشعار؟! آب دهانم را قورت دادم:
-اشعار؟!
او برای بار سوم لبخند زد. دیگر لبخندهایش داشت، اعصاب خردکن میشد.
-بله بانو اشعار... شما همیشه به من توی شعرهام کمک میکردین...
دهانم خشک شده بود. حتی نمیدانستم آلبای حقیقی، چند بار دیگر به آنجا آمده است. لعنت بر تو نوربرت که مرا در چنان دردسری انداخته بودی! چند بار پلک زدم و نگاهم را به بیرون از پنجره دوختم. او بدون هیچ صدور اجازهای، در صندلی کناریام جا گرفت و در حالی که صندلی را جلوتر میکشید، با صدای هیسهیس مانندی گفت:
-تو شاهدخت آلبا نیستی!
از صمیمیت ناگهانیاش ابروهایم بیاختیار بالا رفتند. او با چشمان بلوطی شکل و درخشانش نگاهم میکرد. درست مثل کسی که بعد از سالیان دراز، مادرش را ملاقات کرده باشد. او با صدای لرزانی گفت:
-خوشحالم که یه اغواگر دیگه میبینم.
میخواستم انکار کنم. دهانم را باز کردم تا حرفی در رد این موضوع بر زبان آورم ولی هیچ دلیل قانعکنندهای برای اثبات «آلبا» بودنم، نداشتم و مهمتر از آن حوصله این کار را در خود نمیدیدم!
-درسته... من یه اغواگرم!
به همین راحتی! آنجل لبخند زد. برای بار چهارم! او گفت:
-شاهدخت آلبا عاشق شعر بودن... ولی هیچوقت شعر نمیگفتن و تبحری هم نداشتن! به علاوه، من ایشون رو تا حالا ندیدم... همیشه این ولیعهد ادوارد بود که برای دیدن ایشون میرفت.
romangram.com | @romangram_com