#سلطنت_اغواگران_پارت_44

- ولی شاید این یه نشونه باشه! یه نشونه برای این که فرصتی بیشتری به شاه و همسرش بدم. نظرت چیه؟

و نماند تا با او را با دستانم خفه و از این طریق، نظر تخصصی‌ام را در اعماق مغز فندقیاش فرو کنم!

***

پشت میزی، روبه‌روی پنجره نشسته بودم. زمستان، پنداری پایان‌ناپذیر و با تمام قدرت بر فیروینر چیره شده بود. از پشت پنجره، که به هشت قسمت نامساوی تقسیم شده بود، با میلی برای بیرون رفتن خیره شده بودم و روان‌نویسم را میان انگشتانم می‌چرخاندم.

آنجا میان انسان‌ها، دایماً حسی از خفگی، آزارم می‌داد. لباس‌های بلند با رنگ‌های شاد، افرادی که می‌بایست وانمود می‌کردم می‌شناسمشان و نشست و برخاست با بانوان و دوشیزگان درباری، که بزرگترین دغدغه تک‌تکشان، چیزی نگران کننده‌تر از خرید گردنبندی جدید برای میهمانی یکی از اشراف نبود. بعد از برخورد اولم با رودریک، دیگر او را ندیده بودم و امیدوار بودم قصر انسان‌ها را به مقصد خانه ترک کرده باشد. یک هفته از آن روز می‌گذشت و زخم‌های حاصل از فرو رفتن تکه‌های شیشه در دستانم تقریبا بهبود یافته بودند.

پشت میز، نشسته و کمی خم شده بودم تا محوطه قصر را ببینم. تا یک هکتار آن طرف‌تر، محوطه سنگ‌چین شده با درختانی که به زیبایی هرس شده بودند، نمایی برای جناح اول و چهارم قصر ایجاد می‌کردند. گروهی که مرا (یا شاهدخت آلبا را) تا پایتخت همراهی کرده بودند، بار و بندیل بسته و عزم بازگشت به سرزمین مادری‌شان کلومنت را داشتند. البته یک ماه بعد، با گروهی بزرگتر و مفصل‌تر برای مراسم ازدواج بازگردند.

در آن لحظه، که با بی‌حوصلگی و افکار گوناگونی که در مغزم رژه می‌رفتند، آنجا نشسته و چانه‌ام را به کف دستم تکیه داده بودم، اتفاقی افتاد که به هیچ‌وجه باب میلم نبود. آنجل، خرامان‌خرامان وارد اتاق شد، در حالی که لبخند می‌زد. نوجوانی که یک دورگه بود. بهتر از آن هم ممکن بود؟ تنها خداخدا می‌کردم که او مثل من نتواند اغواگرها را تشخیص دهد.

او بلندقد و لاغراندام بود. در واقع اندام کشیده و بلندش، بیشتر مرا به یاد الف‌ها می انداخت. او چشمان درشت قهوه ای رنگ خماری داشت و موهایش سیاه رنگ بودند. او جوری نگاهم می‌کرد که انگار از همه ریز و درشت زندگی‌ام خبر دارد و می‌داند در اعماق ذهنم چه می‌گذرد.

او دو متر دورتر از من، در مجاورت دیوار ایستاده و نگاهم می‌کرد. آنقدر غرق در افکارم بودم که نمی‌دانستم چه موقع وارد اتاق شده است. او کاغذ، قلم و ظرف مرکبی در دست داشت.

-عصرتون بخیر بانو...

او این را گفت و قدمی پیش آمد. به سمتش چرخیدم و در حالی که با سوءظن، به وسایل در دستش نگاه می‌کردم، پرسیدم:

-اتفاقی افتاده؟

او لبخند کوچکی زد و کاغذ در دستش را روی میز بلوطی رنگ سراند. چشمانم از تعجب گرد شده بود:

-این چیه؟


romangram.com | @romangram_com