#سلطنت_اغواگران_پارت_2

تا سیزده سالگی، من در دنیایی گرفتار شده بودم که توسط مادرخوانده‌ام، به من تحمیل شده بود. دنیایی که می‌گفت من باید خیاطی و پیانو زدن یاد بگیرم، لباس‌های بلند و دخترانه بپوشم و مانند دوشیزه‌ای اشرافی، با وقار در خیابان‌های پایتخت حرکت کنم. به گفته پدرخوانده‌ام هوراس[Horace]، پدر و مادر حقیقی‌ام، هر دو اغواگر بوده‌اند. موجوداتی زیبارو، از نسل طبیعت‌زاده‌ها، که جادوی کمی در اختیار داشتند و بزرگترین توانمندی‌شان، در تغییر شکل و زیبایی نفس‌گیرشان خلاصه می‌شد. اغواگر بودن در شهری که نودوپنج درصدش را انسان‌ها تشکیل می‌دادند، آزاردهنده بود و توجه‌ها را جلب می‌کرد. ولی زمانی که آن‌ها فهمیدند من مثل دخترکی ضعیف و دلربا، از زندگی متنفرم و ترجیح می‌دهم زمانم را در حال تخریب لانه‌ی مورچه‌های قرمز در حاشیه جنگل بگذرانم، تا اینکه با چند عروسک و دوستان خیالی‌ام سر میز چای بنشینم، به صومعه فاکس هیون، در خارج از شهر فرستاده شدم.

مادر روحانی مرا با آغوش باز پذیرفت. چهار سال بعد، در سن هفده سالگی، زمانی که در خفا به شمشیر‌زنی و هر هنر رزمی دیگری می‌پرداختم تا به نحوی، علاقه‌ی وافرم به جنگ و کشتار را سرکوب کنم، مدرسه نظامی پایتخت بعد از ده سال، ثبت‌نام با استعدادترین دختران و پسران پایتخت را از سر گرفت. آن شب را به خاطر می‌آورم که چگونه از صومعه گریخته، شب را در جنگل گذرانده بودم و روز بعد، برای پنج دور متوالی پایم را روی سینه کسانی که شکست داده بودم، گذاشته و به عضویت در مدرسه نظامی پایتخت درآمده بودم. پدرخوانده‌ام، بعد از آن دیگر هیچگاه با من حرف نزند. عضویت در آنجا، به همراه پنج دختر دیگر، در میان صدها پسر جوان، کاری نبود که شایسته‌ی دختر یکی از اشراف باشد و مادرخوانده‌ام آرونا[Arona]، هر گونه ارتباطی با من را انکار می‌کرد. در حقیقت، گمان می‌کنم او صرفاً برای داشتن فرزندخوانده‌ای با زیبایی سحرانگیز و امید به اینکه، من به ازدواج یکی از اشراف دربیایم و مقامشان را در دربار شاه آرتور بالا ببرم، مرا در خانه‌اش پذیرفته بود و گاه و بی‌گاه، این موضوع را که فرزند حقیقی‌شان نیستم و پدر و مادر واقعی‌ام، مرا مثل یک تکه زباله دور انداخته‌اند، یادآور می‌شد.

عضویت در مدرسه‌ی نظامی پایتخت، نقطه‌ی عطفی در زندگی‌ام به حساب می‌آمد. سال‌ها بعد، زمانی که تنها با تلاش و پشتکارم، همه‌ی آن صد پسر جوان دیگر را کنار زده و از خود شجاعت، جسارت و توانمندی بیشتری نشان دادم، به مقام فرماندهی ارشد لشکر اغواگران منصوب شدم.

ولی در همان زمانی که گمان می‌کردم بالأخره، زندگی پر‌تلاطمم بعد از سال‌ها زندگی خشونت‌بار در مدارس نظامی، می‌خواهد روی خوشش را نشانم دهد، سرنوشت اثبات کرد که همیشه بدتری هم وجود دارد و کشتی زندگی‌ام که سکان‌دارش بودم، با مرگ شاه آرتور به صخره‌ای کوبیده شد و من از کشتی بیرون افتادم.

آن زمان، دیگر خیلی دیر شده بود و من، خود را در گردابی از اتفاقات یافتم که تمامشان به یک نفر ختم می‌شدند. خواهرزاده‌ی شاه آرتور، که یک دورگه نیمه انسان-اغواگر بود. کسی که باید هرج و مرج‌های بعد از مرگ شاه آرتور را بهبود می‌بخشید، ولی او ناخواسته همه‌ی ما را چنان در حیطه‌ای از مشکلات قرار داد که در تاریخ، بی‌نظیر بود.





«فصل اول»

●نوربرت[Norber‎t]، اسرار شاه آرتور را برملا می‌کند!





«شارلا»

صدای قدم‌های خسته‌ام، تنها صدایی بود که در سرسرای اصلی منعکس می‌شد. نفس عمیقی کشیدم و مثل دختربچه‌ای که روز پرکاری داشته و در آرزوی رسیدن به تخت‌خواب گرمش باشد، چشمانم را مالش دادم. سرسرای اصلی، سالنی عریض و طویل بود. زمانی که شاه در قید حیات بود، آنجا به برگزاری جلسات مهم، اجرای تشریفات درباری و رسیدگی به امور کشور اختصاص داشت. البته این سرسرا، یک شاهکار عظیم معماری هم بود و طراحی‌های بی‌نظیر روی دیوارها و ستون‌هایش، بیننده را به حیرت وا می‌داشت. دیگر کشورها، این سرسرا را نمادی از هنرمندی مردم کشورمان می‌دانستند و تحسینش می‌کردند.

موهای بافته شده‌ی روشنم را که از روی شانه کنار زدم، نوربرت را در برابر پنجره‌ای بزرگ و مشرف به حیاط کاخ دیدم. او، برخلاف من که زره‌ای سنگین و فولادین به تن داشتم، پیراهنی بلند به رنگ سرمه‌ای پوشیده و باصلابت ایستاده بود. شخصی سیاه‌پوش، از در کوتاه و باریک پشت تخت‌شاهی بیرون آمد. شمایل آن شخص به شکل عجیبی برایم آشنا بود؛ حسی مانند آشنا بودن یک غریبه. جرقه‌ای در ذهنم پدیدار شد. آن شخص، با راه رفتن قوزدار و هیکل بد ریختش، شباهت بی‌نظیری به «گوردین[Gordian]» داشت. تنها نکته قابل تأمل که چیزی بر خلاف گوردین بودن آن شخص را ثابت می‌کرد، این بود که گوردین مرده بود. آن شخص، از لا به لای نقابی که بر چهره داشت، نگاهم کرد و بعد از زمزمه کردن مطلبی در گوش نوربرت، وارد در کوچک پشت تخت‌شاهی شد. نوربرت که متوجه حضورم شده بود، سعی کرد لبخند بزند. اما آنقدر لبخندهای خاص نوربرت برایم جذابیت داشت که کاملا می‌توانستم به ساختگی بودن این لبخند، پی ببرم. انگار اوضاع مشوش پایتخت، برای او هم آزاردهنده بود که با صدای حزن‌آلود و ناامیدی گفت:


romangram.com | @romangram_com