#سلطنت_اغواگران_پارت_1

خلاصه:

در میان جنگل‌های آلنور، گروهی موجود فریبنده و زیبا، در کمین نشسته‌اند. آن‌ها، سال‌هاست در اعماق جنگل فرو رفته و بیش از هجده سال است که انسان‌های ساکن شهر فیروینر، از آزارشان در امان هستند. آن موجودات زیبارو، مدت‌هاست که به دنبال گمشده‌شان، میان انسان‌ها می‌چرخند تا لحظه‌ای که یافتن آن گمشده، به یک امر حیاتی برای بقای اغواگرها تبدیل می‌شود و آن‌ها، دوباره کشتار را آغاز می‌کنند.

پیشگفتار(قسمتی از متن رمان):

نمی‌توانستم از تصور چیزی که ممکن بود بشنوم، نفس بکشم و هوای خفه‌ی چادر پیشگو، مزید بر علت بود تا نفس در سینه‌ام حبس شود. دست آنجل که پشت سرم ایستاده بود را روی شانه‌ام حس کردم. او خم شد و زمزمه‌وار گفت:

-مجبور نیستی ادموند... می‌دونی که پیشگویی خرافاته...

سرم را به تأیید تکان دادم و توانستم نفسم را رها کنم؛ عمیق و طولانی. در چشمان پرنفوذ و طلایی رنگ پیشگو خیره شدم. او، برای ده دقیقه‌ی طاقت‌فرسا گوی‌بلورینش را بررسی کرد و در پایان، با حالتی خوف‌انگیز در حالی که شمع روی میز، سایه‌های نه چندان خوشایندی را روی صورتش پدید آورده و او را بی‌شباهت به شبحی گوی به دست نکرده بود، ل**ب به سخن گشود. صدایش، ابتدا خشن بود و بعد، از شنیدن سه جمله‌ای که بر زبان آورد، مو بر تنم سیخ شد.

-تو، طالع نحسی داری... در جنگی که پیش رو داری، خیلی‌ها به خاطرت خواهند مرد... و باشد که سال‌ها سلطنت کنی...!

«سلطنت اغواگران»

***





«شارلا[Sharla]»

از همان لحظه‌ی اول که چشمانم را به روی جهان گشودم، در حال جنگ بودم. جنگ برای بقا و جنگ برای زندگی بهتر و بعد، نمی‌دانم چه شد. تنها این را فهمیدم که در هشت سالگی، هیچ خاطره‌ای نداشتم. مثل کسی که به فراموشی گرفتار شده باشد. ولی من، خاطرات و هویتم را که گوشه‌ای از ذهنم جا خوش کرده، مغزم را قلقلک و آزارم می‌دادند، حس می‌کردم. مثل وقتی است که نام کتابی را فراموش کرده باشید و حس کنید آن اسم، نوک زبانتان است؛ ولی باز هم چیزی به خاطر نیاورید. من، در تمام طول عمر، با این حس سر کرده‌ام. زمان دقیقش در خاطرم نیست. فقط این را می‌دانم که وقتی به خود آمدم، در خانه‌ای بزرگ و اشرافی، با لباسی دخترانه و کفش‌های واکس خورده، نشسته بودم و آنجا بود که برای اولین‌بار، جوزف[Joseph] را ملاقات کردم. برادرخوانده‌ی عزیزم که بعدها، در زندگی خلاف پیشه کرده و به آدمکشی قهار تبدیل شده بود.

گاهی، حس می‌کنم جوزف به راستی برادرم است، نه پسر پدرخوانده‌ام. او، مغرور و خشن است و کوچکترین رحمی ندارد و وقتی که به شباهت میانمان، در علاقه به کشتار و عطش به خون پی بردم، آرزوی پیوستن به گارد سلطنتی شاه آرتور[Arthur] را در سر پروراندم.


romangram.com | @romangram_com