#سلطنت_اغواگران_پارت_3

-پادشاهی داره سقوط می‌کنه، مگه نه؟

هر چند نوربرت، فرزند نامشروع شاه پیشین بود و حقی در سلطنت نداشت، اما به خاطر از هم پاشیدگی فرمانروایی پدرش غمگین بود. سرم را به تأیید حرفش تکان دادم و در حالی که به نیم‌رخش نگاه می‌کردم، کنارش ایستادم. به منظره بیرون از پنجره و شهر آشفته خیره شدم و بعد از چند ثانیه، با صدایی که به دلیل سکوت طولانی‌ام گرفته و خش‌دار شده بود، ل**ب به سخن گشودم:

-شورش‌های محلی سرکوب شدن... الان پایتخت نیمه امنه، چون شایعه شده گروه‌های ضد شاهی به پایتخت نفوذ کردن...

-شایعه یه هیولائه که مردم از تغذیش می‌کنن... اون گروه‌ها اگه می‌خواستن کارهای ضد پادشاهی انجام بدن، باید وقتی شاه زنده بود انجامش می‌دادن؛ نه الان که نه پادشاهی هست و نه جانشینی...

بازدمم را پرصدا بیرون فرستادم و در حالی که دستان دستکش پوشم را پشت سرم قلاب می‌کردم، گزارشم را ادامه دادم:

-در هر صورت من و سربازهام کاملا آماده‌ایم تا هر شورشی توی پایتخت رو سرکوب کنیم. ولی خطر کشورهای همسایه تهدیدمون می‌کنه. خبر رسیده گله‌ی گرگینه‌ها دارن به سمت ما میان. زمستون هم نزدیکه. بیشتر مزرعه‌های اطراف پایتخت آتش گرفتن. نه مردم غذایی برای خوردن دارن، نه ارتش غلات و آذوقه داره تا...

نوربرت سخنم را نیمه تمام گذاشت و در حالی که با چشمان ریز اما هوشیارش، موشکافانه نگاهم می‌کرد، گفت:

-شارلا! چند وقته که نخوابیدی؟ دوست ندارم فرمانده‌ی قابل اعتمادم، وسط جنگ مشغول چرت زدن باشه...راست ایستادم، حق با او بود. گویی قرار بود خستگی، قبل از هر ارتشی مرا از پا در بیاورد. در حالی که سرم را به دو طرف تکان می‌دادم، گفتم:

-وقت خوبی برای استراحت نیست. در واقع، اگه بخوام هم وقتی برای استراحت وجود نداره... همه دارن قدرت جمع می‌کنن... حاکم‌های محلی دنبال حکومت مستقل خودشون هستن...

نوربرت، گویی می‌دانست می‌خواهم با این حرف‌ها به کجا برسم. او در حالی که از حالت دست به سینه‌اش بیرون می‌‌آمد، گفت:

-میگی چی کار کنیم شارلا؟

روی پاشنه پا، به سمتش چرخیدم و در حالی که با جدیت به چهره‌اش خیره شده بودم، گفتم:

-باید یه نفر تاجگذاری کنه که تاج و تخت قبولش داشته باشه...

نوربرت دیگر آرام نبود، با خشمی ناگهانی که از او بعید به نظر می‌رسید، تقریبا فریاد کشید:


romangram.com | @romangram_com