#ساغر_پارت_59
من و عطا نزدیک خودشون باشیم...اینطوری خیلی بهتر میشد...نه؟!
حرف های مامان بیشتر نگرانی هامو پس زد...ولی یه چیزی که ته دلم هنوز دلواپسم میکرد این بود که من واقعا باید به این زودی ازدواج میکردم؟ منکه هنوز صبح ها تا لنگ ظهر خوابم...منکه یه خورده ظرف میشورم شونه هام درد میگیره و یه ماه سمت سینک نمیرم...منکه هربار خواستم یه غذایی واسه خودم درست کنم یا شور شد یا بی نمک یا دست و پِلمو سوزوندم...
عوضش...عطا هم آشپزی بلده هم دستپختش خوبه...
کاش از لقمه هاش بیشتر برداشته بودم..هـ ـوس کردم...هـ ـوس که چه عرض کنم...هم ویار خودش به سرم افتاده...هم ویار دستپختش...هم ویار چشم هاش...
صدای خنده هام نباید بیرون از اتاق میرفتم...کاغذ بالای تخـ ـتمو که پر از حرف های عاشقونه ی عطا بود ماچ کردم و لپو روش گذاشتم...دیوونه شده بودم...دلم میخواست جیغ بزنم..دلم میخواست دوباره برم امام زاده و دوباره عطا بیاد...
دلم میخواست تو ترافیک بمونیم و باز برام حرف های قشنگ قشنگ بزنه...باز اونطوری نگاهم کنه و دلم زیر و رو بشه...چقدر ضعف کردم وقتی اسممو صدا زد...
هرچقدر بیشتر به این حرف ها فکر میکردم بیشتر گرمم میشد...اما دلم نمیخواست فکرشو از سرم بیرون بندازم...پنکه اتاقم و سمت تخـ ـتم تنظیم کردم تا درحین گرم شدن خنک بشم...
سهراب که از سرکار اومد به هوای خبر دار شدن از عطا رفتم سراغش...
_چیِ کپل...شاد میزنی!!
بی حوصله روی تخـ ـتش دراز کشید و لحاف و روی پاهاش کشید...دستشو گذاشت زیر سرش و به پهلو شد
_من همیشه شادم!..تو پکری...
_خوابم میاد ...
_میگم امروز بریم پیاده روی؟
با مکث نگاهم کرد...
_چیِ؟...نکنه میخوای به هوای آقا ماهان لاغر کنی؟
میخواستم بگم به هوای آقا عطا ولی جرئت نکردم
_نخیرم.اونو که جواب رد دادم.خوشم نیومد ازش.زیادی خودشو میگرفت تحفه...
چشم هاشو روی هم گذاشته بود که گفت
_منکه میگم تو جاده خاکی زندگی تو دیگه یه موتور گازی ام رد نمیشه...!! عطا که از دستت پرید...ماهان و واسه خودت نگه میداشتی!
عطا از دستم پرید؟...دیشب که تو چنگ خودم بود!
_عطا زن گرفته یه هفته ای؟
چشم هاش هنوز بسته بود
_میخواد بگیره...یکی از همکارهای شرکتو...میخوای بگم نگیره؟
تک خنده ای که زد باعث شد کفریم کنه...چرا همه اش منو دست میندازه؟
_من فکرامو کردم...به عطا بگو ...حاضرم بیاد خونه امون واسه آشنایی و این حرف ها!
چشم هاشو با تاخیر باز کرد...زل زده بود بهم
_فکرامو کردم دیدم دوست تو حتما باید آدم خوبی باشه...عطارم که خودم دیدم...پسر بدی به نظر نمیاد.هرچند کمبودهایی ام داره اما خب منم دختر کاملی نیستم...!! میشه باهاش وارد مذاکره شد...مگه نه؟؟
با تعجب داشت نگام میکرد....نیم خیز شد
_شوخیت گرفته؟
_نه به خدا..خیلی ام جدی ام...بگو بیاد...
سرشو روی بالشش ول کرد و باز بهم زل زد.چشم ازش برنداشتم تا خودش گفت
@romangram_com