#ساغر_پارت_58

_من گفتم نه!
_چی؟
یه طوری لبشو گاز گرفت و گفت " چی " که ترسیدم...
_مامان چرا اینطوری میکنی؟ خب عطا وضع مالیش خوب نیست...!
_دختر تو میفهمی داری چی میگی؟ مگه همه چی پوله؟ شخصیت مهمه...اعتقادات...مذهب...دین و ایمون..اخلاق...رفتار...مادر میفهمی داری چی میگی؟؟
_مامان مونس اذیتم نکن...خب پولم مهمه...
_آره مهمه...اما جزو الزامات نیست...تازشم پسره داره کار میکنه..ماشین داره...ایشالا خونه ام میخره...ببینم مگه یه بار تو با سهراب نرفتی خونه اش؟
_چرا..رفتیم..با مامانش زندگی میکنه خونه ام برای خودشونه
از روی صندلیش بلند شد و دستمو گرفت...نذاشت دیگه صبحونه بخورم.رفتیم تو پذیرایی...
_بشین بگو ببینم خونه زندگیشون چطور بود
من از درو دیوار قدیمیش و داخل خونه میگفتم...مامانم از هر جمله ی من یه نکته ی مثبت بیرون میکشید و به به راه مینداخت....
_مامان آخه من اصلا سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم!
با اینکه خودم دوست داشتم ازدواج کنم اما بهونه ی الکی آوردم...
_من همسن تو بودم دو سال بود که ازدواج کرده بودم...دتر عقلش که رسید باید شوهرش داد!
پناه بر خدا...!!
_به سهراب بگو که بیان..حیفه مادر..مثل عطا پیدا نمیشه...یهو میبینه سه سال چهار سال باید منتظر بمونی تا همچین آدمی پیدا بشه...حرف مادر مو سفیدتو گوش کن...
اصلا از این فرم نصیحت خوشم نمی اومد...یه طوری میگه انگار علامه ی دهرِ.
خواستم از دیشب بگم و حرفاش اما...دوست نداشتم اون لحظه هارو با مامانم شریک بشم! اگه بهش میگفتم یهو حرفی میزد که دوست نداشتم کوفتم میشد...
زانوهامو روی مبل بغـ ـل گرفتم.چهره اش واسه لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمیرفت...چقدر غمگین بود چشم هاش...
_میدونی مامان..عطا خوبه ها...فقط پولدار نیست.
شاکی شد ..طوری که پشت دست خودش زد و لب برچید
_باز که رفتی سر خونه اولت...مگه همه چی به پوله..ماهم اول زندگیمون هیچی نداشتیم...کم کم ..کنار هم....با هم...خونه دار میشید و صاحب زندگی...خداروشکر تنش سالمه...کار میکنه...رزق و روزی حلالم برکت میکنه.باباتم دستشو میگیره..بالاخره عطا پدر نداره...توکه حاج باباتو میشناسی...پس نگران چی هستی؟
راست میگفتا...
خودم به این موضوع فکر نکرده بودم...حاج بابا میتونست کمکمون کنه..بالاخره من تنها دخترشم...اگه به سامان کمک نکرد به خاطر اخلاق سامان و دعواهاش بود...اما حاج بابا که منو دوست داره...حتما واسمون یه خونه میخره...هرجا که من بگم...ماشینمونم باید عوض کنیم...
با ذوق پاهامو از روی مبل آویزون کردم و به سمت مامان خم شدم
_یعنی بابا واسه ما خونه میخره...یا ماشین؟
یه طوری چپ چپ نگام کرد که برگشتم سرجام
_مادرجان نه به دارِ نه به بارِ تو فقط به فکر خونه و ماشینی؟
از روی مبل بلند شد...همینطور که به سمت آشپزخونه میرفت با خودم فکر کردم که اگه خونه و ماشین خوبم داشته باشیم دیگه من با عطا چیزی کم ندارم...دارم؟!
سر ظهر که مامان خوابید تموم حرف های عطارو..اونایی که یادم بود نوشتم...کاغذ و چـ ـسبوندم بالای تخـ ـتم...هربار که غلت میخوردم چشمم بهش می افتاد و نیشم باز میشد..
مامان یه جورایی خیالم و راحت کرد..میشد امیدوار موند...به اینکه حاج بابا به هوای دختر یکی یه دونه اش...یه خونه نزدیک خودمون رهن یا اجاره کنه..یا حتی بخره...که من و عطا نزدیک خودشون باشیم...اینطوری خیلی بهتر میشد...نه؟!

@romangram_com