#ساغر_پارت_57

_تو از کجا فهمیدی این به فکر اینجور چیزاست؟
لبخند زد و به لقمه ی توی دستم اشاره کرد تا زودتر بخورمش...
_مادر من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم که...پسرشون با زن گرفتن سر به راه نمیشه..
دوست داشتم درباره ی عطا با مامان حرف بزنم...بالاخره اون ادم هارو بهتر میشناخت...بعدم منکه جز مامان مونس کسی و ندارم که بتونم همچین موضوعی رو باهاش در میون بذارم...
_مامان...یه چی بگم به روی سهراب نمیاری؟
لقمه رو که توی دهنم چپوندم دست به لپ باد کرده ام کشید و گفت
_بگو قربونت برم
تند تند محتویات توی دهنم و فرستادم پایین و پشت بندش شیر خوردم.
_بگو دیگه دختر...مهتا برگشته؟
جالب بود که مامانم مثل من فکر میکرد...کاش مهتا نمیرفت که بخواد برگرده...!
_نه...یه چی دیگه است...
آب پرتقال و گذاشت جلوم...جای سهراب خالی بود ببینه مامان چه اصراری داره که کل میز و بفرسته تو حلق من...
_من یه خواستگار دارم که سهراب هنوز به حاج بابا و تو نگفته...!!
مامان با چشم های گرد شده اش بهم زل زد
_کی هست که به ما نگفته؟
عکس العملش زیاد ترسناک نبود...
_دوستش عطا...منو از سهراب خواستگاری کرده منتهی سهراب جوابشو نداده!
_دوستش عطا...منو از سهراب خواستگاری کرده منتهی سهراب جوابشو نداده!
خنده ای که روی لب مامان نشست اونقدر عجیب غریب بود که اب پرتقال تو گلوم پرید...
_نوش مادر جان...
هنوز خنده رو لبش بود که گفتم
_دیدیش مامان مونس؟
به صندلیش تکیه داد و دستشو زیر چونه اش گذاشت...مطمئن بودم داره عطا رو تو ذهنش تصور میکنه...چون نگاهش به من نبود...به یه نقطه ی نامعلوم بود ..
_اره مادر...چند وقته که با عطا دوسته...بغیر شب عروسی سامان چند باری دیدمش...پسر خیلی خوبیِ...خدا برای مادرش نگهش داره...یه پارچه اقاست...من از خدامه تو رو دست همچین آدمی بسپارم!
صندلیمو جلو کشیدم و با یه خورده حرص گفتم
_تو از کجا میدونی؟؟ همچین ازش تعریف میکنی انگار صد ساله میشناسیش مامان مونس
خنده هاش از سر ذوق بود انگار...یه جوری بهم زل زده بود که انگار داره منو تو لباس عروس میبینه
دستمو رو هوا واسش تکون دادم
_مامان کجایی؟
_بهت که گفتم...من دیگه با این سن و سال یه پا آدم شناسم واسه خودم..وقتی میگم این خوبه یعنی خوبه مادر...سر به زیری و نجابتش ریا نیست...بعدم تو که سهرابو خوب میشناسی...با هرکسی دم خور نمیشه...ببین تو وجود عطا چی دیده که هم تو خونه راهش داده هم باهاش دوست شده...ببینم؟؟..چرا نگفته به ما که بگیم بیان واسه خواستگاری؟
نخیر...این مامان ما از جناب عطا حسابی خوشش اومده...

@romangram_com