#ساغر_پارت_56

_بیرون ساندویچ خوردم...نصفه شب بهش دستبرد بزنم؟
مامان صورتم و بـ ـوسید
_اره قربونت برم...نمیخواد میل نداری بخوری...راحت باش
تا اومدم از روی صندلی بلند بشم حاج بابا مخالفت کرد
_بشین غذاتو بخور بچه..یه هفته اس درست و حسابی چیزی نخوردی...ضعیف میشی.
سهراب بیشعور پوزخند زد اما مامان دروغمو به بابا که تحویل داد با اخم گفت
_غذای بیرون خوبه که میخوری؟
جوابشو ندادم ...بلند شدم و به بهونه خوندن نماز دوباره برگشتم تو اتاقم...
سر نماز که هی یاد عطا افتادم و حرف هاش...یهویی یه بغضی گلومو گرفت که موقع قنوتم زدم زیر گریه...
عطا خیلی خوب بود..خیلی...حالا که باهام حرف زد...حالا که از عشقش گفت و روز و شبی که به یاد من میگذرونه...همه ی این حالا و حالاها تهش رسید به این گریه که میترسم صداش بره بیرون...
پایین مقنعه امو تو دهنم گاز میگرفتم تا صدام بیرون نره
اخه خدایا نمیشد عطا پولدار بود؟...خب واسه زندگی پول مهمه...نیست؟
خودش میگفت حقوقم کافیِ...راضیِ که مسافرکشی نمیکنه...یعنی میتونه پول خرج و برج منو بده؟؟
تا چند ساعت پیش جدا از اینکه دوسش نداشتم یکمم ازش میترسیدم...اما امروز...انگاری ورق برگشت...عطا خیلی مهربونه...دلش پاکه...خنده هاش قشنگه...اون اقاهه...یا حتی اون یکی که سینی رو ازم ازش گرفت میشناختنش...اگه آدم بدی بود که اونا باهاش خوش و بش نمیکردن...میکردن
منو دوست داره...از حرفاش معلوم بود...راست میگفت...مگه میشه آدم بره امام زاده و دروغ بگه؟؟
حتما حرف دل خودش و زده...وای خدا دارم دیوونه میشم...چیکار کنم؟!...گفت منتظر جوابه...باید جواب بدم...؟ چی بگم؟
سجاده امو جمع کردم و دوباره روی تخـ ـتم دراز کشیدم..همه ی فکر و ذهنم شده بود عطا و رفتارش...مثلا همون روز که خونه اش بودیم...یه لحظه ندیدم عصبانی بشه...بد با من یا سهراب حرف بزنه...بی احترامی کنه و تیکه و متلک بندازه...آدم ازش نمیترسه...فقط...وقتی نگاه میکنه دست و پای آدم بی قوت میشه...باور کن مریضی داره...!!
مگه میشه؟!
اونقدر رو تخـ ـت غلت خوردم و اینطرف اونطرف رفتم که ضعف کردم!! ساعت یازده بود که به آشپزخونه سرک کشیدم...هنوز مزه ی لقمه ی عطا زیر زبونم بود...قید فسنجون مامان و زدم ...دلم نذری میخواست...نذری که عطا درست کرده باشه...
تا صبح تو عالم هپروت خودم سیر کردم...به اینکه چه جوابی بدم...به اینکه تهش قراره چی بشه...
به اینکه ممکنه بهتر از عطا...سراغم بیاد؟ حتما که پیدا میشد آدم پولدار تر و مرفه تر...اما...کسی بلده شبیه عطا حرف بزنه؟...کسی پیدا میشه صداش مثل عطا قشنگ باشه و حرف های عاشقونه بهش بیاد؟...کسی پیدا میشه که نگاهش مثل عطا سالم و پاک باشه؟...با خدا تر از عطا هم پیدا میشه؟
ابن ها فقط یه سری از سوال هایی بود که ذهنمو درگیر خودش کرده بود...هیچ کدومم واسشون جوابی پیدا نکردم...
صبح سر صبحونه مامان سرحرف و باهام باز کرد تا از ماهان بپرسه...
_پس جوابت منفیِ؟
تخم مرغ و با چنگالم نصف کردم و بی حوصله گفتم
_آره دیگه...خوشم نیومد ازش...
نون سنگک و از رو به روم برداشت...
_باباتم از پسره خوشش نیومد...مثل سهراب...
_شما چی؟ خوشت اومد ازش؟
_نه مادر...اینا که مرد زندگی نمیشن...پسر باید نجیب باشه...مرد بودن از سر و روش بباره...پسری که به فکر مدل مو و ژل روسرشه که مرد نمیشه!
لقمه ی تخم مرغ و جلوم گرفت...از دستش گرفتم و نزدیک دهنم بردم

@romangram_com