#ساغر_پارت_55
در باز شد و خودم و انداختم تو خونه...
درو پشت سرم محکم بستم و همونجا نشستم...
بی حس شده بودم...بی هیچ چیزی...حالی که تا به حال نداشتم و نمیخوام که دیگه داشته باشم...
ترسیدم...از خودم..از عطا که با حرفاش به این حال و روز منو انداخت...
من باید جواب میدادم؟
وقتی مامان چراغ حیاط و روشن کرد سریع از روی زمین بلند شدم...مطمئن بودم صورتم سرخ ِ ...شال و چادرم و جلو کشیدم و آروم آروم سمتش رفتم...
_مگه قرار نبود زنگ بزنی سهراب بیاد دنبالت؟
_دیگه خودم اومدم
کفشمو در آوردم و بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم وارد خونه شدم...سهراب و ندیدم اما بابا داشت نماز میخوند...
پله ها رو با عجله بالا رفتم...پنکه ی اتاقم و روشن کردم و با همون لباس ها رو به روش ایستادم تا خنک بشم...تمام وجودم خیس عرق شده بود و متنفر بودن از حس لیزی تنم...
فکرشم نمیکردم عطا بخواد اینطوری اعتراف کنه...یا اصلا بگه که از من خوشش اومده...گفت؟
آره گفت...گفت یه عشق میخواد که کلکشو بکنه...منو میگفت؟
عین همون لحظه ای که حرف هارو بهم میگفت گر گرفتم و شالو چادرم رو از روی سرم کندم و زمین انداختم. دگمه های مانتومو تند تند باز کردم و لباس های راحتی و تو خونه ایمو پوشیدم...
نشستم روی زمین و پنکه رو تنظیم کردم تا بادش مـ ـستقیم بخوره به صورتم...دوباره تموم حرفاش یادم افتاد...عشقش چقدر قشنگ بود..چقدر فرق داشت با ماهان..
به من گفت خدا خدا میکنم تا ایستگاه آخر بمونی...منظورش از تیله های مشکی چشم های من بود؟...
از گرمایی که داشت دیوونه ام میکرد به دوش آب سرد پناه بردم..
تا حالا پیش نیومده بود کسی باهام اینقدر مهربون حرف بزنه...اصلا پیش نیومده بود کسی اینقدر دوسم داشته باشه...
حرف هاش حال عجیب غریبی بهم داد...دست هام زیر دوش حموم میلرزید...چونه ام بدتر...دندون هام درد گرفت از بس بهم خوردند...
چقدر فکر میکردم تو اینجور مواقع قوی و محکمم...یا پروام!...اما کم آوردم...همون جمله ی اولشو که گفت تسلیم شدم...
چقدر صداش قشنگ بود...چقدر اسممو قشنگ به زبون آورد...چه آدم خوبیِ این پسره عطا...
حوله پیچ روی تخـ ـتم دراز کشیدم...کاش صداشو ضبط کرده بودم و یه بار دیگه حرف های قشنگو با صدای خودش میشنیدم...
صداش و وقتی میاورد پایین یه حالی بهم دست میداد...چرا هول شدم؟...چرا درو بستم و ازش خدافظی نکردم...ناراحت نشده باشه...اون خیلی تنهاست...گ*ن*ا*ه داره نه؟...
یعنی واقعا منو میبینه هزارتا شعر تو سرش جوونه میزنه؟ یعنی تا این حد دوستم داره؟
خودش گفت وقتی اون روز تو حیاط خونه منو که نگاه میکرده زنده میشده...!
یعنی عاشقتر از عطا هم میتونم پیدا کنم؟؟...یعنی میشه کسی بیشتر از اون منو دوست داشته باشه؟...
چقدر حرف های قشنگ قشنگ بلد بود...چقدر با محبت نگام میکرد...وای خدا...نه به اون ماهان که همه چی داشت جز مهربونی...
نه به این عطا که هیچی نداره اما خیلی مهربونه...
لباس هامو تنم کردم ...مامان پنج دقیقه ای میشد که برای خوردن شام صدام میزد...وقتی از پله ها پایین میرفتم سهرابم از اتاقش بیرون اومد...بهم سلام کرد و جوابش و دادم...
سر شام یاد لقمه ی توی کیفم افتادم...هنوز یکیش مونده بود...بیشتر دوست داشتم کتلت بخورم تا فسنجون مورد علاقه امو...
_چرا نمیخوری؟
سهراب چپ چپ داشت نگام میکرد که در گوش مامان دروغکی گفتم
@romangram_com