#ساغر_پارت_60
_با دیدن ماهان تیرهات به سنگ خورد؟!
راست میگفت...هرچند اگه ماهانم اون روز اون حرف ها رو نمیزد و عطا باز اون حرفارو میزد..شاید...شاید...عطارو ترجیح میدادم..
_خب بی تاثیر نبود...بعدم این مامان مونس و حاج بابا پاشون و توی یه کفش کردن تا منو شوهر بدن...خب وقتی آدمی مثل عطا هست چرا دست دست کنم؟
لحافو با یه دستش بالا کشید...
_فعلا برو بیرون تا منم فکرامو بکنم.دلم نمیاد عطا رو بدبخت کنم!!
زیر لب بهش فحش دادم و با سرخوشی تمام از اتاق اومدم بیرون...اما...یاد حرف عطا افتادم که میخواست از خودم جواب و بشنوه...دوست داشتم بهش خبر بدم که جوابم برای اومدنش مثبته...
لبخند شیطنت واری روی لـ ـبم نشست وقتی گوشی موبایل سهراب و به شارژ دیدم...
شماره موبایل عطارو برداشتم!!
اونقدر هول هولی که قلـ ـبم تو دهنم میزد...
بیشتر از صد تا جمله به ذهنم اومد که براش بنویسم...ولی هیچکدوم به قشنگی حرف های اون شب خودش نمیشدن...اه...لعنت به من که بلد نیستم قشنگ حرف بزنم...اونکه پسره بلده..منکه دخترم...نه!
همینکه...برای شیشمین بار حرف های روی کاغذشو خوندم تموم ذهن و فکرم رفت توی ماشین...کنار مردی که فکر میکنم کنارش خوشبخت بشم...دوست داشتن نعمت کمی نیست...درسته که من بهش احساس آنچنانی ندارم اما اونکه منو دوست داره...پس حتما روی منم تاثیر میذاره...درست مثل حرف های قشنگش...
نوشتم "ببین من یه بلیط تو دستمه...همیشه فکر میکنم یه آدم سوار مترو نمیشه یا اگه شد تا ایستگاه آخر میمونه...سآغر"
"عطا"
ساعت یازده و ربع شب بود که با مامان مولود به خونه رسیدیم...زن عارف حسابی آبروداری کرد...یه طوری با عارف حرف میزد و رفتار میکرد که منم داشت باور میشد که این ها خوشبخت ترین آدم های روی زمین هستند...
چقدر خوب میشد اگه من و ساغرم اگه روزی تو زندگیمون به مشکل میخوردیم طوری رفتار میکردیم که کسی متوجه نشه...توجه دیگران هم دخالت میاره هم برای خودشون نگرانی...مشکلات بین همه هست اما من دوست دارم هیچوقت نه دعوایی باشه نه بحثی...
_مامان مولود قرص هاتو بیارم؟
پشت در منتظر بودم تا خودش درو باز کرد
_مادر جان خودم برمیداشتم.
لیوان و از توی سینی برداشت و چهرتا قرصی که توی بشقاب کوچیک گذاشته بودم رو دونه دونه برداشت...
_از ساغر خبری نشد؟!
ساغر که میگفت دلم میرفت تا نزدیکی های امام زاده...! درست جایی که به چشم هام خیره شده بود و غش غش میخندید...
_نه...فکر کنم نباید اون شب حرفامو میزدم.
لیوان خالی از آب رو توی سینی گذاشت...
_من دلم روشنه مادر..نذر کردم اگه صلاحه همه چی به خوبی و خوشی جور بشه...از تعریفایی ام که خودت کردی ساغر دختر خوبی به نظرم اومده...حتما اونم سبک سنگین میکنه..اون دخترم که خونه زندگی مارو دیده...خودتو دیده...حتما تصمیمی که بگیره قطعیِ...نگران نباش.
"نگران نباش" های مامان مولود لبخند به لـ ـبم میاورد...آرومم میکرد...از اون دنیای آشفته ی ذهنم رهام میکرد و فرصت میداد عاقلانه فکر کنم...
_چایی گذاشتم...برای شماهم بریزم؟
کش موهای بلندش و باز کرد و دستی بین سفیدی تارهاش کشید...
_نه مادر...خوابم میاد.
_باشه...پس شبتون بخیر
لبخند زد و تا ته انحنای دوست داشتنی صورتش برام لذت بخش بود
_شب توام بخیر پسر عزیزم
@romangram_com