#ساغر_پارت_5
ولی بابت حرفی که سهراب زد و خنده ای که بعدش کرد چشمامو باز کردم.
_نهار خوردم تا چشمت دربیاد عزیزم!
دونه ی بلال به ریشش چسبیده بود که سامان با نوک ناخن تیزش به صورت سهراب زد.اخمش به سامان بی فایده بود..
_داداش تو که از ما بدتری...ریششتو برو پاک کن
با کف دستش به صورتش کشید و رو به سامان و من که میخندیدیم گفت
_خانوادگی گرسنه ایم...منم با اینکه نهار خورده ام ولی بوی غذای مامان مونس داره از پا درم میاره...میرم دوش بگیرم اگه شد یه چرتم بخوابم تا مهمونا نیومدن.
کیفشو برداشت و همزمان با برداشتنش به کمـ ـر سامان کوبید.
_وحشی
وحشی
دور تر که شد منم بد و بیراه بارش کردم
_این چرا همه اش قاطیِ...صبح گیر داده بود به رژ لب من...بعدم که بهش میگم چرا گیر میدی میگه بهت میاد...خله نه؟
با خنده سر تکون داد و گفت
_به عمه اش رفته...تو روح جفتشون!
صدای خنده امون باعث شد مامان پنجره ی آشپزخونه رو باز کنه و بهمون تذکر بده...
_بالاخره تو کی میخوای عروسی بگیری؟ مردم از بس لباسام تو کمد خاک خورد ...اون دکلتـ ـه قرمزه رو مامان نمیذاره تو خونه بپوشم!
دستمالی از جیبش بیرون آورد...محکم به دهنش کشید و با ناخن به جون دندوناش افتاد
_این خاله خانوم مگه کوتاه میاد.سربازی رفتم...کار پیدا کردم...ماشینم خریدم باز داره سنگ میندازه...دختر عقدی خودش داره زجر میکشه...چهار ساله رو هوا موندیم.
تو فکر فرو رفته بود که با پام کوبیدم به صندلیش ...دستش از زیر چونه اش ول شد و تکون شدیدی خورد...
_کپلِ احمق
_چقدرم به تو و نرگس بد میگذره...دائم که به مسافرت و عشق و حالید!
چشمکی حواله ام کرد و با صدای بلند زد زیر خنده
_ما که همیشه تو خلوت یاد حرف خاله می افتیم...
غش غش خندیدنش مثل نرگس بود...میگفت این داداشت آخر کار دست من میده و بهونه دست مامان...باور نمیکردم..فکر کردم آقا میتونه خودشو نگه داره...
_بسه دیگه بیاید کمک من...خسته نشدید از بس خندیدید؟
با صدای مامان و باز شدن در پارکینگ جفتمون به حالت آماده باش در اومدیم...
من رفتم سراغ حاج بابا...سامانم رفت سراغ مامان...
در پارکینگ و میخواستم ببندم که بابت بی روسری و مانتو بودنم گفت نیازی نیست...موقع روبـ ـوسی کردن با حاج بابا پهلومو قلقلک داد
_صدای خنده هاتون تا سر کوچه می اومد دختر جان
به ماشین تکیه دادم و با شرمندگی فراوون عذرخواهی کردم.جعبه ی شیرینی رو نرسونده به اشپزخونه بهش دسبرد زدم.
سامان مثل همیشه اش با حاج بابا خیلی سنگین سلام و احوالپرسی کرد...قهر دفعه آخرشون زیادی طولانی شده بود...
_ساغر بیا این شیرینی هارو بچین تو ظرف
@romangram_com