#ساغر_پارت_6

نگاهمو از حاج بابا و سامان گرفتم.کمک کردن به مامان یه خوبی داشت اونم مدام ناخونک زدن به غذا و شیرینی ها بود...
_ساغر موبایلت داره زنگ میخوره.
با دهن پر به صورت مامان خیره شده بودم ...با تعجب داشت نیگام میکرد...مثل همیشه پرسید
_کی باهات کار داره؟
شونه هامو بالا انداختم و از آشپزخونه بیرون رفتم...موبایلم دست سامان بود که به نرده های بالا تکیه داد و بود و داشت گوشی رو واسم تکون میداد...
تند تند از پله ها بالا میرفتم که با خنده گفت
_کپل ندو می افتی...
همین یه کلمه کافی بود تا دوباره صدای بابا در بیاد
_صد دفعه گفتم بهش نگو کپل...تو دهنت مونده جلوی بقیه ام میگی.
آنی خنده ی روی لب سامان جمع شد...
_الان غریبه بین ماست حاج بابا؟
پیش سامان که رسیدم یه خورده نفس نفس میزدم.دستمو رو بازوش گذاشتم که دوباره بابا کنده به آتیش زد...
_سی سالته...نمیخوای بزرگ بشی.هنوزم همبازیت ساغرِ!
همین یه جمله کافی بود تا سامان از کوره دربره
_پدر من شما باز پیله کردی به من؟ ناراحتی بگو جلو چشمت نباشم...هم تو راحت میشی هم من!
حاج بابا یهو از روی مبل بلند شد و قدمی به سمت پله ها برداشت
_اگه بهت پیله میکنم واسه وضعیتی که برای خودت و نرگس درست کردی.عرضه نداری دست دختره مردم و بگیری بگو من دستتو بگیرم...اینجوری ام منو مسخره ی باجناق کچلم نکن!
اگه بازوی سامان و اونقدر محکم نگرفته بودم حتما میرفت پایین و دوباره تو روی بابا وایمیستاد.
زورم که بهش نمیرسید اما تونستم بکشمش عقب تا دیگه با حاج بابا چشم تو چشم نشه.مامانم اگه نمیرسید بابا باز این سر کلاف و اینقدر میکشید تا کار به جاهای باریک کشیده بشه...
در اتاقشو با پاش محکم بست..
نفسشو پر سر و صدا بیرون فرستاد که سهراب روی تخـ ـتش نیم خیز شد
_الهی بمیرم خواب بودی داداش گلم؟
حوله ی روی موهاشو پرت کرد سمت سامان که واسه خودش داشت تو اتاق رژه میرفت
_حیوون صد دفعه گفتم با حاجی دهن به دهن نشو...حالیت نمیشه؟
_برو بابا...!!
سهراب خودشو رو تخـ ـت ولو کرد و با چشم های باز زل زد به سقف...سامان هنوز تو همون وضعیت به سر میبرد که روی زمین نشستم.
_سامان بی خیال...بابا که از اولم همینطور بود...عادت نکردی داداشم؟
دستشو رو هوا تکون داد و همون کلمه ای رو که به سهراب گفت به منم گفت..ساکت واسه خودم یه گوشه نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد...سامان که از دست بابا عصبانی بود گوشی رو پرت کرد جلوی پام...
_کیِ اینقدر به تو زنگ میزنه؟
موج عصبانیتش داشت میرسید به من...
_نمیدونم...

@romangram_com