#ساغر_پارت_4

_اینو که نمیخوای بپوشی جلوی داداشات؟
اخم کردم
_نخیر جلوی بابا همچین چیزی نمیپوشم.خوب شد؟
خواست دوباره باهام بحث و جدل راه بندازه که تلفن خونه زنگ خورد و از اتاق بیرون رفت...من نمیدونم با این پا دردی که داره چه اصراریِ بیاد تو اتاق من...
هیچوقت نتونستم باهاشون راحت باشم...خب تو اون سن نباید منو به دنیا میاوردن دیگه...من با سامان یازده سال تفاوت سنی دارم و با سهراب پونزده سال...سامان که میگه وقتی هم سن من بوده اونم با مامان بابا جور نبوده...یعنی بیشتر با سهراب رفیق بوده تا مامان و بابا....من دوست ندارم اینطوری باشه ولی هربار که نظر و عقیده امو نسبت به هرچی باز گو میکنم..بابام میگه تو بچه ای...مامانم میگه بترس از خدا...!!
واسه همینم هیچی نمیگم..نه نظری...نه حرفی...بیشتر وقتایی که کنارشونم سعی میکنم ساکت بشینم سرجام و خودمو کوچیک نکنم...هرچند به قول بابا من هنوز کوچیکم...بچه ام!
ولی هر چی ام باشند...تو هر سده ای که مونده باشند...با هر نظر و عقیده ای که داشته باشند...پدر و مادرمند...دوستشون دارم...برام مهمند...دوست دارم همیشه صحیح و سلامت کنارم باشند...حتی یه وقتایی که بدجنسـ ـیم گل میکنه و اذیتشون میکنم...با کمـ ـردرد و پا درد مامان مونس بغض میکنم و با سرفه های خشک حاج بابا اشکم درمیاد..
بو برنگ نهار داشت دیوونه ام میکرد...یاد حرف سهراب افتادم...ده کیلو که نه...ولی نه کیلو اضافه وزن داشتم...اونم مثل اینکه از بچگی همراهم بوده! مامانم و بابام دختر دوست داشتند...هنوزم دارند...سامان یه وقتایی یاد قدیم میکنه و میگه مامان مونس از دهن اونا لقمه برمیداشته و میذاشته تو دهن من...اضافه وزنمم واسه همینه..
ساغر...کوپولو...پاشو بلال خریدم واست...ساغر؟
صدای سامان یه طرف اما جمله ای که به بلال مربوط میشد دلمو لرزوند...
لحافو از روی صورتم کشیدم پایین...بالا سرم یه طوری وایساده بود که اگه ناغافل میدیدمش سکته میزدم...
_سلام کپل ...پاشو حوصله ام سر رفت!
_کو بلال؟
لحافو کامل از روم کنار کشید...
_ پایین گذاشتم تو آب نمک
دستمو گرفت و از روی تخـ ـت بلند شدم. کش سرمو از روی میزم برداشت و با یه شونه داد دستم...
_دروغ که نمیگی؟
_نه به جون سامان...پاشو موهاتو شونه کن بریم بزنیم به بدن...بدون تو مزه نمیده
صندلی میزم و کشید و گذاشت رو به روی تخـ ـتم...وقتی نشست روی صندلی با غیظ نگاهش کردم...
_تو صبح کجا بودی؟ چرا نیومدی دنبالم؟
پا رو پا انداخت و دست به سیـ ـنه به صندلی تکیه داد...موهامو به زور شونه میکردم که با حالت مرموزی گفت
_مامان مونس صبح گفت واسه شام مهمون داریم منم رفتم خرید.
نیش تا بناگوش باز شده اش نشون از دیدن یار میداد..!
موهامو بالای سرم با کش بستم...
_پس نرگس خانوم داره میاد که شما آرو بیرا کردی!
سرشو بالا و پایین کرد و لبخند محوش و پهن تر کرد.
_دقیقاً...حالام پاشو تا سهراب سهم مارم نخورده
_بریم پس...
نمیفهمیدم بلال و دارم چجوری گاز میزنم...به قدری مزه ی بلال شیری و دوست داشتم که موقع خوردنش پدر و مادر خودمم فراموش میکردم.
_مگه نهار نخوردی...؟
عادت داشتم موقع جوییدن غذایی که دوستش دارم چشمامو ببندم و فقط لذت ببرم...

@romangram_com