#ساغر_پارت_3
نیم رخش اخمو شد ...نگاهش به آینه بغـ ـل ماشین بود که گفت
_دوست ندارم دروغ بگی...از اولش همینو میگفتی منم نمیخواستم گیر بدم...فقط میخواستم بگم بهت میاد!!
نفهمیدم چطور خودمو بهش رسوندم و شالاپ شالاپ ماچش کردم..
_فدات بشم من اخمالوی مهربون
کلاس زبان...
سخت ترین و طولانی ترین لحظات عمرم و اینجا باید بگذرونم...روزی که ثبت نام کردم خیلی ذوق و شوق داشتم...اما حالا...فقط سر اینکه حاج بابا نذاشت دانشگاه برم شهرستان منم شرط و شروط گذاشتم که میرم کلاس زبان و کلاس شیرینی پزی و کلاس یوگا و هرچی دلم بخواد...بابا اون موقع قبول کرد اما بعدش بهونه آورد...بهونه که...یعنی...رفت و آمدم فقط باید تحت نظارت برادرای محترم و مونس خانوم انجام میشد...
من دوست داشتم هر وقت دلم میخواد..بی هیچ دروغ و نقش بازی کردنی بهم مجوز بدن..اما خب...شاید اختلاف سنی زیادی که با مامان و بابام دارم نمیذاره هیچوقت درکم کنند...حتی منم درکشون نمیکنم...یه وقتایی سامان باهام حرف میزنه..میخواد که بگه زمونه بدی شده...دزد ناموس زیاده...دزد گوشی و کیفم زیاده...حرف بیخود میزنه...! میخواد خرم کنه که غر نزنم چرا مامان بابای من مثل مامان بابای عطیه نیستند...
عطیه دختر همسایمونه که مامانم خوشش نمیاد باهاش بگردم...برعکس مامان ِ اون...حسابی دوسم داره...ساغر جون ساغر جون از دهنش نمی افته...
ای بابا..
نگاهم به لب های معلم زبان بود که داشت با حالت با مزه ای داستان تعریف میکرد...من نمیدونم داستان خرس و روباه چرا ارجحیت داره به داستان رومئو و ژولیت...!! منو بگو گفتم میرم کلاس زبان چهار تا کلمه عشقولانه...چهار تا فیلم احساسی واسمون میذارن ببینیم...
تازه هدف بعدیم ترجمه فیلم های بدون سانسوری بود که میگرفتم ببینم...البته دروغ چرا...از کشو سامان میدزدیدم و میدیدم...!
خمیازه ی آخرم مصادف شد با تموم شدن کلاس زبان یک ساعته ای که معلمش نیم ساعت با تاخیر اومد...
اول از همه آینه ی کوچیکم و دراوردم...لعنت به من که عادت دارم رژ بخورم!
جلوی درب موسسه منتظر ایستاده بودم که مامان مونس و از دور دیدم...به سمتش رفتم...نفسش بالا نمی اومد و سرخ شده بود...
_مامانی خب چرا تو اومدی...پس سامان کو؟
نفس نفس زنون گفت
_کار داشت...
تو دلم به سامان بد و بیراه گفتم...اگه اومده بود الان میرفتیم یه اب هویج بستنی میزدیم تو رگ...بعدشم میرفتیم پارک با این دستگاه ها ورزش کنیم...
تاکسی دربست گرفتیم و برگشتیم خونه...مثل همیشه دوش گرفتنم یه ساعت طول کشید...از حموم رفتن خوشم میاد...از بوی حموم...بوی شامپو...بیشتر اوقات فراغتم و تو حمومم!
_عآفیت باشه مادر...
چشمم که به اب هویج بستنی افتاد با روی باز گفتم
_از کجا فهمیدی هـ ـوس کردم؟
لیوان و از روی بشقاب برداشتم...مامان مونس لب تخـ ـت نشست و گفت
_سامان هویج خریده بود گفت واست درست کنم.
_مگه سامان اومده؟
_اومد زود رفت..کار داره
_عوضی...!
همینکه مامان سرشو آورد بالا لـ ـبمو چـ ـسبوندم به لیوان آب هویج و به روی خودم نیاوردم چه حرفی زدم...زیر لب "لا اله الا الله" گفت و مثل هربار تو اتاقم اومدن شروع کرد وسایلمو جمع و جور کنه...
_مامان اونارو دست نزن...به خدا پیداشون نمیکنم
_مادر جان این بازار شامه یا اتاق خواب...خب جمع کن اینارو
تاپ و شلوارم و از دستش گرفتم.
@romangram_com