#ساغر_پارت_39
صدای بلندش مهر محکمی بود به دهنم! که لال بشم و خیره نگاهش کنم..حرفم رو فهمیده بود...
بلند شد و دست به کمـ ـر نگاهم کرد...دوبار پاپی پیش روم قدم زد...ایستاد و با صدای بلند نفس کشید...دست به صورتش میکشید و زیر لب "لعنت میکرد به شیطون"...
صورتش بر افروخته بود...
برعکس من که احساس سبکی و حتی خنکی میکردم...نسیم مرطوب و مطبوعی به صورتم میخورد...بار سنگین این راز و این عذاب وجدان از دوشم برداشته شد..راحت شدم و میتونستم راحت نفس بکشم...هرچند...باز سنگینی محسوسی روی قلـ ـبم حس میشد...
حالم خراب ِ
نه مُحرم شدم نه معتکف ...مَحرم نبودم خدا ؟! مجرم که بودم
مجرم حق دفاع نداره ؟؟
حالم خراب ِ
شاید دستهام اونقدر بزرگ نشده که به تو برسه..
شاید...
هنوز...قراره که تو تنهایی خودم بسوزم و بسازم؟
هووم؟
منکه راضی ام به رضای تو...سپردم دست خودت..یا آره..یا نه...
ساغر"
مثل این یه هفته ای که مدام به پارک دم خونه میرفتم حاضر شدم...جلوی در خونه سهراب و دیدم که حسابی خسته به نظر میرسید...
روی پنجه پاهام بلند شدم و محکم ماچش کردم...
سامان که واسم نموند...همین یه برادرم واسه خودم نگه میداشتم خوب بود...
_سلام قربونت برم..خسته نباشی
دست هام پشت گردنش بود که با حالت ناآشنایی نگاهم کرد...اونقدر تو سکوت و بی هیچ حرکتی بهم زل زده بودیم که با اومدن بابا و تک سرفه اش از ترس "هینی" گفتم و عقب رفتم
_جلوی در خونه اینجوری داداشتو بغـ ـل میکنی؟ نمیگی یکی میبینتت آبرمون میره؟ به شما هم باید بگم سهراب
سهراب که انگار توی یه دنیای دیگه بود زیر لب به بابا سلام کرد ...موقع عبور از کنارم مچ دستمو گرفت و با خودش حرکتم داد...
_میخوام برم پارک...
_بیا کارت دارم...
_امروز بداخلاقی.من با تو کاری ندارم
_بیا حرف نزن
مچ دستمو اونقدر سفت گرفته بود که برای آزاد کردنش تقلا کردم
_چته؟
نخیر...امروز روز روزِ سهراب نبود...اون از اخم وسط پیـ ـشونیش...اینم از صدای بلندش...هرچند بهتره بگم امروز روز روزِ من نیست...باباهم کم حالمو جا نیاورده بود
_تو چته؟ من میخوام برم پارک
خم شد با همون اخم های ترسناک
_بابا میدونه هر روز داری سه ساعت میری پارک؟ اونم تنهایی؟
@romangram_com