#ساغر_پارت_38
_نه...فقط امروز وقت داری بیرون شرکت درباره اش حرف بزنیم؟
با تردید سرش و تکون داد
_باشه...بعد شرکت باهم حرف میزنیم.
وقتی دوباره به کارش مشغول شد نفسم رو با خیال راحت بیرون فرستادم و برای چند لحظه چشم هامو هم گذاشتم و خدارو شکر کردم...
قدم اول رو برداشته بودم ...
شوریدگی با دل شوره رابطه داره ؟
دل تنگ ِ با فشار قبر نسبت مـ ـستقیم داره ؟
تب ندارم ، هذیون می گم .راستی منشاء هذیون از کجاست ؟
لعنت به دلی که تو همه ی زمانها بگیر و ببند داره و آروم نیست . کاش توی کوچه هاش حکومت نظامی اعلام کنن .لعنت به دلی که خون می خوره و آب ِ شور پس می زنه .
لعنت به منی که صاحب همچین دلی ام . تقصیر ها از توبه دیگه تجـ ـاوز کرده و من از دنیا .
پرواز یعنی :آونقدر پرنده باشی که اسیر چشم های صیاد نشده باشی که حتی با در ِباز قفس پرندگی یادت رفته باشه.دل یعنی : هم معـ ـشوق باشی هم عاشق . طعمه خور باشی ، دام برایت حـ ـلقه ی وصال باشه.عشق یعنی :او را خود التفات نبودی به صید من من خویشتن اسیر کمند نظر شدم صیاد یعنی :هنوز اونقدر آدم باشی که خودخواهی های ِعاشقانه ی جهان و در دام معـ ـشوق گیرت نریخته باشی .دل یعنی :پرنده اگر از معـ ـشوقگی استعفا کرد و عاشق شد ، حیرانی ِ بالهاش و بُعد قفس بیدار نکنه.عشق یعنی :پرواز را از پرنده نگیر . آزاد باش ِعاشقی ...
چهار ساعت مونده به پایان کار به یه چشم بهم زدنی گذشت...برای حرف زدن نمیدونستیم کجا باید بریم...
منم که اونقدر دستپاچه بودم که ترجیح میدادم بیشتر دنبال جا بگردیم برای حرف زدن...پارک نزدیک محل کار و انتخاب کردیم...قبل حرف زدن سهراب دوتا بستنی گرفت...هر وقت استرس میگرفتم و یا دلواپس میشدم به کل گلوم بسته میشد و حتی آب هم از گلوم پایین نمیرفت...به زور بستنی رو خوردم..._خب ...منتظرم عطا خن...بگو ببینم چی شده؟خدارو قسم دادم به عظمتش...که بتونم بگم حرفی رو که مدت ها راز دارش بودم...
_اول میخوام نظرتو درباره ی خودم بدونم...اینکه بدون هیچ تعارفی بگی من چجور آدمی ام!
شروع کرد به خندیدن...
_تو مرد ترین مردی هستی که به عمرم دیدم.خستگی چشم هامون شبیه هم بود.درمونده نگاهش کردم تا دست از شوخی برداره
_سهراب ...شوخی نمیکنم...یکم جدی باش!
عرق روی پیـ ـشونیش رو با کف دستش پاک کرد و به صندلی سفت و سخت پارک تکیه داد
_تو...چشم هاشو ریز کرد...
_آدم با دین و ایمونی هستی...از همه مهمتر بچه ی خوبی برای مادرتی...اهل نماز و روزه و خمس و زکاتم که میدونم هستی...اخلاقتم...
تکیه اشو از صندلی برداشت و صورتشو نزدیکم آورد.
_آدم خونسرد و ساکتی هستی...اهل غیبت و بدگویی و چه میدونم فحش نیستی.بیشتر بگم؟
اینایی که گفت هیچ کدوم اونی نبود که من میخواستم!دستمو روی شونه اش گذاشتم...نزدیکتر رفتم.
_میشه بهم اعتماد کرد؟
_آره...همه اینایی که گفتم حتی یکیش کافیِ برای اعتماد کردن...ببینم تو چی میخوای بگی ؟
تردیدم و هم از چشم هام میتونست بفهمه هم از لرزش صدای مردونه ام موقع حرف زدن...توکل کردم به عظمتش...یا خدا...
_م...من...میخوام که ...
وای خدای من...واسه یه لحظه دوباره دستمو بگیر.
_تو چی؟...چرا شیر برنج شدی عطا ؟
_میخوام با مامان مولود...بیایم...واسه خواستگاری از...
_تو چی داری میگی عطا؟؟
@romangram_com