#ساغر_پارت_25
سرمو تکون دادم و لحافم و لای پاهام جمع کردم ...نگاهی به دور تا دور اتاقمو انداخت تا نزدیک تخـ ـت شد...شلوار مردونه ی مشکی پوشیده بود با پیرهن مردونه ی مشکی...با مشکی قرار داد بسته بود داداشم..
_میخوام برم بیرون...گفتم بهت بگم اگه میخوای بیای
چشم هامو روی هم گذاشتم
_نمیخوام..لابد بریم منو بدوئونی...از دست تو توی این یه ماه دو کیلو کم کردم.
یه طرف تخـ ـتم با نشستن سهراب رفت پایین...خندید و با سرانگشتش موهامو لمس کرد
_نترس نمیدوئونمت...بریم میخوام واسه عروسی این شازده کت و شلوار بخرم...گفتم اگه توام لباسی میخوای بریم بخری
با شنیدن این حرف دنیای از دست رفته ام بهم چشمک زد..چشم هامو باز کرد و به سمتش نیم خیز شدم...هنوز لبخند روی لب هاش بود
_چی شد؟...راه افتادی!
چشم هامو ریز کردم
_دروغ که نمیگی؟
سرشو به چپ و راست تکون داد
_نیای با من مجبوری با مامان بری خیاط خونه ی محل کت دامن بدوزی تا کجات...!!
با شنیدن این حرف اونم از زبون سهرابِ همیشه ممتنع زدم زیر خنده و به سمتش هجوم بردم تا بغـ ـلش کنم..
_عاشقتم داداشی
اما ...
حیف...قبل از اینکه دستم بهش برسه از روی تخـ ـت بلند شد و من آویزون از تخـ ـت ناسزا نثارش کردم
_بی لیاقت...از خداتم باشه من بغـ ـلت کنم.
دست هاشو تو جیب شلوارش فرو برد و با خنده گفت
_فعلا که از خدام نیست...تا ماشین و میبرم بیرون سریع حاضر شو.
با رفتن سهراب منم آبی به دست و روم زدم و لباس های بیرونم و پوشیدم...همینکه خواستم از در برم بیرون بابا پیگیرم شد...
_کجا ساغر؟
جانمازشو داشت از روی زمین جمع میکرد که شالم و جلوتر کشیدم و به سمتش رفتم
_قبول باشه حاج بابا...دارم با سهراب میرم بیرون...میخواد کت و شلوار بخره گفته منم باهاش برم
تسبیحشو از روی میز برداشت و به سمتم اومد...زبونم و روی لـ ـبم کشیدم تا رژ لـ ـبم رو محو کنم.
_برو از جیب کتم صد تومن بردار برای خودتم چیزی پسند کردی بخر!
وای خدا قلـ ـبم...
نه به سامان که زِدِ حال زد نه به سهراب و بابا که هی دارن منو ذوق زده میکنند...
بابارو که نمیشد بـ ـوسید...اما حسابی ازش تشکر کردم ...همین پیشرفت نصفه و نیمه ی حاج بابا قابل ستایش بود...
سوار ماشین سهراب که شدم با آب و تاب درباره ی بابا واسش گفتم...یه طوری میخندید انگار دارم جک تعریف میکنم واسش...
تا رسیدن به پاساژی که میخواستیم خرید کنیم باهاش حرف زدم ...یا جک های بی مزه ی توی گوشیم و میخوندم یا از کلاس زبان و معلم سانتی مانتالش حرف میزدم...وسطای حرفام خواستم غیبت مامانم بکنم ولی سهرابم مثل تموم مرد های ایرانیِ مامان دوست بهم اجازه نداد...
اول قرار شد سهراب کت و شلوار بخره...سلیقه اش بابابزرگی بود...هرچی من انتخاب میکردم و رد میکرد و قیافه اشو چپرچلاغ نشون میداد...آخر سر دیگه یه گوشه واستادم تا خودش انتخاب کنه ...
@romangram_com