#ساغر_پارت_10
_گم شو روانی...
باهام خداحافظی کرد و با سرشکستگی تمام وارد خونه شدیم.
"عطا"
نگاهم پی دلواپسی های همیشه اش بود..
چادرش رو روی سرش جابه جا کرد و چشم انتظار به در خونه خیره شد...تکون خوردن لب هاش نشون دیگه از نگرانی های مادرانه اش بود...
کافیِ ثانیه ای به ساعت اومدن پسرش اضافه بشه تا رنگ از رخسارش بره و دست هاش بلرزه...
میگن همه مادرها شبیه همه اند...اما من میگم مادر من یه فرشته است که بعد از فوت شوهرش...اونم درست چند سال بعد از ازدواج دو تا پسرشو به دندون گرفت و تک و تنها بزرگ کرد...
مادری که نمازم هر روز دیدنشه...مادری که نگاهش معجزه ی هر روزه ی خدا رو بهم نشون میده...
نگاهش از در خونه به منی که لبه پنجره ی نشسته بودم کشیده شد...
_عطا...؟ مادر به نظرت دیر نکرده؟...همچین دلم شور میزنه...طوریش نشده باشه بچه ام.
لبخند روی لـ ـبم برای تمسخر حرف های مادرانه اش نبود...برای شیطنت برادر بزرگتری بود که بی صدا کلید انداخته بود به در حیاط و قصد داشت یواشکی خودش رو به مادر برسونه
_چی بگم مامان مولود...!
لبخندم پهن تر میشد که با نگرانی به چشم هام خیره شد..
_توام که همیشه ی خدا تو آرامش محض باش...خب مادر؟
عارف نرسیده به مادر پاش به گلدون خورد و حاج خانوم با ترس سرش رو برگردوند...
_سلام بر مادر ِ همیشه نگران دنیا...مامان مولودِ خودم
دیدم که نفسش رو با خیال راحت بیرون فرستاد اما اخمی به پسرش کرد و گفت
_تو که میدونی مادرت نگرانت میشه برای چی اذیتش میکنی...به خداوندی خدا...ببین عارف ..دفعه دیگه...
تا خواست باز برای پسرش خط و نشونی بکشه آقازاده مادرش و بغـ ـل کرد و پیـ ـشونی اش رو بـ ـوسید
_نوکرتم...ترافیک بود به جون این عطا ساکتی!
مادر مثل همیشه با محبت پسر عزیز کرده اشو به آغـ ـوش کشید و خیال منم بابت بودنش راحت شد!
_اینقدر به بچه ی من نگو عطا ساکتی...مثل تو پر حرف باشه خوبه؟...هربار زنگ میزنم خونه اتون زنت از دستت شاکیِ...میگه بیشتر از اون حرف میزنی...
عارف خودش رو از مادر جدا کرد
_مامان مولود وقتی عروست اینطوری میگه باید شال و کلاه کنی پاشی بیا خونه ی پسرت یه دونه از اون تو دهنی های محکمت بکوبی بهش...والا...مادرشوهرم مادرشوهرای قدیم...
_مادر جان من به زندگی تو چیکار دارم...خودت میدونی و زنت...کاش امروز آورده بودیش
عارف دستی به گردنش کشید و نگاهی به من انداخت...داشت کم میاورد انگار...!
_مامان مولود بذار از راه برسه پسر عزیزت اونوقت سراغ زن و زندگیشو بگیر...بیاید بالا تا چایی بریزم...
نگاه های مامان مولود مثل چند لحظه قبل دوباره رنگ دلواپسی گرفت اما سکوت کرد و به زور خندید
_راست میگه بچه ام..بریم چایی بخوریم...
دستشو گذاشت پشت کمـ ـر عارف و گفت
_مادر میدونستم داری میای برات آرد نخودچی درست کردم.
@romangram_com