#ساغر_پارت_11
عارف شیطنت وار خندید و بررای نجات از مخمسه ی همیشگیش برام دست تکون داد.
پنجره ی اتاق رو بستم و از اتاق خارج شدم.برای استقبال از برادر بزرگترم جلوی در رفتم.
_خوش اومدی
_قربون عطا ساکتی خودم
همو بغـ ـل کرده بودیم که کنار گوشم بدون اینکه مامان مولود بفهمه گفت
_اسم زنه منو آورد بحثو عوض کن جون داداش...! نمیخوام بفهمه چه خبره...
به پشت شونه اش زدم و آروم تر زمزمه کردم
_خیالت راحت...
مامان مولود چادرش رو روی دسته ی صندلی گذاشت
_همچین همو بغـ ـل کردید انگار چند وقته همو ندیدید...همه اش یه هفته است...
به پشتی کنار خودش دست کشید و رو به عارف با لبخند تامل برانگیزش گفت
_بیا دورت بگردم..بیا بشین از کار و زندگیت بگو مادر
عارفاز کنارم رد شد و به سمتش رفت...خوب بلد بود مثل همون بچگی ها دل مامان و بدست بیاره...موقع چای ریختن به حرفاشون گوش میدادم..همچین خودش و برای مامان لوس میکرد که انگار پسر دوزاده ساله ایِ که موقع فوتبال بازی کردن خورده زمین و سر زانوش خراشیده شده!
آرد نخود چی هارو توی ظرف کوچیکی گذاشتم ...سینی به دست از آشپزخونه بیرون می اومدم که عارف شروع کرد به خندیدن
_وای خدا...عروس خانوم شمایید...ماشالا چه قد و بالایی...فقط عروس جان شما که نه بالا داری نه پایین...فکر نمیکنی خیلی لاغری؟
مامان مولود جای برادرِ بی حیای من سرخ و سفید شد
_نگو عارف...از من خجالت نمیکشی از خدا خجالت بکش...این چه حرفی میزنی
جلوش خم شدم تا اول مامان چایی برداره
_ولش کن مامان مولود..شوخی میکنه
استکان چاییشو برداشت و به روم لبخند زد ..سینی رو جلوی عارف گرفتم
_حاج خانوم مگه بد میگم؟ دخترای حالا به فکر بازوی پر و سر و سیـ ـنه ی پهن اند..این با سر و شکل حالاش زن که چه عرض کنم..دوسـ ـت دخترم بهش نمیدن!
کشت خودشو تا یه استکان چای از سینی برداره..کنارش نشستم اما مامان شاکی تر از قبل گفت ...
_مادر جان نگو یکی بشنوه فکر میکنه پسرای من اهل اینجور چیزان...
عارف ول کن ماجرا نبود...به پشتی تکیه داد و با خنده گفت
_نگران نباش مولود خانوم..بالاخره یه حسنایی ام داره پسرت...! خونه داریش بیست..آشپزیش بیست...ظرفشوریش بیست...حمالیش بیست و دو...! از خداشم باشه دختر مردم...دیگه دست به سیاه و سفید نمیزنه
با خنده براش سر تکون میدادم که مامان مولود همینطور که مچ دستشو میمالید با ناراحتی گفت
_نگو مادر...من از روش خجالت زده ام...اگه این مچ درد لعنتی رو سرم خراب نشده بود نمیذاشتم این بچه دست به سیاه و سفید بزنه...مردم از دخترشونم اینقدر کار نمیکشن...
حالت صداش عوض شد...آنی خنده از روی لب هامون پاک شد و به مادر خیره شدیم
_خسته کوفته از سر کار میاد...فقط میتونم یه چایی بدم دستش...باید غذارو آماده کنه..ظرفارو بشوره...بهش میگم من میتونم خونه رو با این یکی دستم تمیز کنم..ولی نمیذاره...میمیرم از خجالت وقتی میبینم دو ساعت میره تو آشپزخونه...خودش لباس هاشو اتو میکنه...نهار سرکارشو خودش برمیداره...خونه رو خودش جارو میکنه...خرید های بیرون و خودش انجام میده...گوشت و مرغ پاک میکنه بچه ام...چی بگم آخه؟
عارفم فکرشو نمیکرد که موجبات شوخیش به این حرف ها کشیده بشه...مامان مولود با گوشه ی روسری بلندش داشت اشک هاشو پاک میکرد که عارف خودشو به مامان نزدیک کرد و دستشو دور گردنش انداخت...
_مولود خانوم این شازده ات اگه همین ظریف کاری هارو بلد نباشه که بهش زن نمیدن...تو این دوره زمونه همه چی برعکس شده..دختره میره بیرون کار میکنه پسره باید تو خونه کار کنه...والا
@romangram_com