#سفر_به_دیار_عشق_پارت_98

هیچی از حرفای پسره رو نمیفهمم... اصلا نمیشنوم چی داره میگه... همه ی حواسم به در سالنه... بالاخره وارد شد... مثله همیشه محکم و با اقتدار... شونه به شونه ی دختری... نا آشنا... اخمام تو هم میره... اما نه احساس میکنم میشناسمش... بدون اینکه متوجه ی حضور من بشن به سمت پدربزرگ میرن... دختر دستشو دور بازوی سروش حلقه کرده و مستانه میخنده... با صدای یکی از خدمه به خودم میام

خدمتکار: خانم

گنگ نگاش میکنم که میگه: آب پرتقال

تازه متوجه ی آب پرتقالی که تو دستشه میشم

لبخندی میزنم میگم: ممنون میل ندارم

سری تکون میده و از من دور میشه... نگاهی به مبل رو به روییم میندازم خبری از پسره نیست

برام مهم هم نیست ولی اون چیزی که فکرمو به خودش مشغول کرده چهره ی نامزد سروشه... عجیب برام آشناست... فقط نمیدونم کجا دیدمش

مهسا که از اول ورودم از نامزدش جدا نمیشد بالاخره از پسره دل میکنه... با قدمهای آهسته به طرفم میادو با پوزخند میگه: سلام

با بی تفاوتی نگاهی بهش میندازمو میگم: سلام... مبارکت باشه

حتی به خودم زحمت نمیدم از جام بلند شم

لبخندی موزیانه میزنه و میگه: ممنون... راستی نظرت در مورد نامزد من چیه؟

با خونسردی میگم: نامزد توهه، دلیلی نداره که من نظر بدم


romangram.com | @romangram_com