#سفر_به_دیار_عشق_پارت_97

و با گفتن این حرف قدمهاشو تندتر میکنه... وارد خونه باغ میشیم... تک و توک مهمونا تو حیاط و باغ دیده میشن... بعضیاشون برای طاهر سری تکون میدن... آدمایی که من رو میشناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگام میکنند... نه لبخندی به لب دارم... نه اخمی به چهره... عادیه عادیم... دستامو تو جیب مانتوم کردم و پشت سر طاهر حرکت میکنم... وارد سالن میشیم... پدربزرگ مثله همیشه رو مبل سلطنتی خودش نشسته و بقیه هم دورش پخش و پلا هستن... طاهر به سمت پدربزرگ میره تا باهاش سلام و احوالپرسی کنه... آخرین باری که به سمتش رفتم منو بدجور پس زد... بین همه سرم داد زدو گفت من دیگه نوه ای به نام ترنم ندارم... ترجیح میدم برم یه گوشه بشینمو کاری به کار کسی نداشته باشم... چشمم به یه مبل یه نفره میفته... با گام های بلند به سمتش میرمو خودم رو روش پرت میکنم... خدا رو شکر کسی این گوشه ی سالن نیست...یه خورده تاریکه... بیشتر شبیه پاتوق عاشقاست که بیان این گوشه کنارا باهم حرف بزنندو کسی مزاحمشون نشه... نگاهی به اطراف میندازم... افراد زیادی این طرف نیستن... تقریبا میشه گفت این طرف سالن خلوته... چشم میچرخونم تا ببینم کیا اومدن.... اکثر فامیلامون هستن ولی خونواده ی سروش هنوز نیومدن

زیر لب میگم: و صد البته خودش و نامزدش

از یه طرف دوست ندارم بیان... از یه طرف هم دلم میخواد بیان تا ببینم نامزدش کیه؟

حضور کسی رو کنار خودم احساس میکنم... سرمو بلند میکنم... پسر غریبه ای رو کنار خودم میبینم که به طرف مبل رو به رویی میره و میگه: منتظر کسی هستین

اخمام تو هم میره... خوشم نمیاد به هیچ غریبه ای جواب پس بدم... نگامو ازش میگیرمو با اخم میگم: مگه اومدم کافی شاپ که منتظر کسی باشم

لبخندی میزنه و میگه: پس چرا اینجا تنها نشستین؟

با اخم ادامه میدم: دلیلی نمیبینم که بهتون توضیح بدم

بعد از تموم شدن حرفم چشمام رو در سالن قفل میشه... خونواده ی سروش وارد میشن... ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میره

پسر با خونسردی میگه: من ه...........





پسر با خونسردی میگه: من ه...........


romangram.com | @romangram_com