#سفر_به_دیار_عشق_پارت_96
با تعجب نگاش میکنم... وقتی نگاه متعجب من رو میبینه میگه: منظورم سروش و نامزدش هستن... با وجود اونا فکر نکنم امشب مهمونا زیاد از حضورت خوشحال بشن...
سعی میکنم خونسرد باشم... با بی تفاوتی میگم: هیچی برام مهم نیست
نگام میکنه و یه لبخند محو رو لباش میشینه و میگه: امیدوارم
بعد از گفتن این حرف سریع لبخند از لباش پاک میشه و دوباره اخم رو مهمون صورتش میکنه... درسته امشب برام شب سختیه ولی دلیل نمیشه برای همه جار بزنم... با همون چهره ی بی تفاوت آروم توی ماشین میشینم تا به مقصد برسیم... با دیدن خونه باغ دهنم باز میمونه... خونه باغ خونه ی بابابزرگ مادریمه که اکثر مراسمهای رسمی همونجا برگزار میشه... پدر بزرگ ورود من رو به خونه باغ ممنوع کرده
بهت زده میگم: من که اجازه ندار......
طاهر با بی حوصلگی میگه: پیاده شو... عمو با بابابزرگ حرف زده
دیگه چیزی نمیگمو پیاده میشم... ماشینهای زیادی اطراف خونه پارک هستن... بعد از پیاده شدن من طاهر هم پیاده میشه... یه خورده جلوتر ازش وایمیستم و منتظرش میمونم... دوست ندارم تنها وارد باغ بشم... با اینکه طاهر کاری برام نمیکنه اما همینکه کنارمه برام یه قوت قلبیه... هر چند که وقتی به سالن اصلی برسیم طاهر هم به سمت دوستاش میره و من رو تنها میذاره
طاهر به سمتم میادو با اخم میگه: راه بیفت
و با گفتن این حرف خودش جلوتر از من حرکت میکنه... پشت سرش حرکت میکنم... ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشه... اما چهره ام خونسرده خونسرده... بالاخره بعد از چهار سال خوب کارم رو یاد گرفتم... در خونه باغ بازه... به نزدیکای در رسیدیم که طاهر به عقب برمیگرده و با جدیت میگه: در مورد امشب دیگه سفارش نکنم... اگه ببینم مامان و بابا رو ناراحت کردی من میدونم و تو
سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم که بازومو میگیره و میگه: نشنیدم
خدایا دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار... با خونسردی تصنعی میگم: حواسم هست
بازومو با خشم ول میکنه و میگه: بهتره باشه چون اگه نباشه مجبور میشم خودم سر جاش بیارم
romangram.com | @romangram_com