#سفر_به_دیار_عشق_پارت_95
با تموم شدن حرفش سریع از در سالن خارج میشه... من هم بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند میشم و به سمت در سالن حرکت میکنم
طاهر زودتر از من به ماشین میرسه و سوار میشه... ماشین رو روشن میکنه و منتظر من میشه... من هم با رسیدن به ماشین در رو باز میکنم و سوار میشم... هنوز در رو کامل نبستم که ماشینو به حرکت درمیاره... هیچکدوم حرفی نمیزنیم... از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم... این وقت شب اکثر آدما سواره هستن... پیاده روها تقریبا خلوتن... نگامو از خیابونا و پیاده روها میگیرمو به طاهر نگاه میکنم... انگار متوجه سنگینی نگاه من شده... اخمی میکنه و با جدیت میگه: چیه؟
-هیچی
با همون اخمش میگه: اینجوری نگام نکن... خوشم نمیاد
آهی میکشمو نگامو ازش میگیرم به جلو چشم میدوزمو هیچی نمیگم
صداشو میشنوم که میگه: دوست ندارم امشب مامان و بابا رو ناراحت کنی... پس هر کی هر چی گفت جواب نمیدی
چیزی نمیگم فقط به رو به رو نگاه میکنم
یادمه در گذشته هر وقت به مشکلی برمیخوردم به طاهر مراجعه میکردم... قبل از برادر برام یه دوست خوب بود... امشب دلم هوای اون طاهر مهربون رو کرده...
با تحکم میگه: جوابی نشنیدم
-چشم داداش
طاهر: خوبه... با این حال دوست دارم این ر یاد آوری کنم تا یادت نره هر چی که این روزا اتفاق میفته تاوان اشتباهاتیه که در گذشته انجام دادی
بعد ا یه حالتی نگام میکنه و ادامه میده: دوست نداشتم امشب به این مراسم بیای... ولی حالا که مجبوری بیای خودت رو برای خیلی چیزا آماده کن...
romangram.com | @romangram_com