#سفر_به_دیار_عشق_پارت_74
با ناراحتی میگه: وقتی میگم تا در شرایطش نباشی درک نمیکنی بخاطر همینه... هر چند خدا اون روز رو نیاره که دختری به مهربونی تو توی این شرایط باشه... من مطمئنم خونواده ی تو این کار رو باهات نمیکنند
لبخند تلخی میزنمو توی دلم میگم: مطمئن نباش مهربان... مطمئن نباش... من خودم هم مطمئن نیستم
با صدای مهربان به خودم میام که ادامه میده: دوستام فکر میکردن اگه به خونشون برم ممکنه شوهراشون رو از چنگشون در بیارم... بعضیا حتی به طور غیر مستقیم بهم گفتن که دیگه دوست ندارن باهاشون رفت و آمد کنم...
آه از نهادم بلند میشه و میگم: باورم نمیشه
مهربان: این چیزا توی جامعه زیاده... فقط چون چنین چیزایی رو به چشم ندیدی باورش برات سخته
با ناراحتی میگم: بعدش چیکار کردی؟
-در به در دنبال یه اتاق یا یه انباری یا هر چیزی که برام یه سر پناه باشه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو میشم حدودای پنجاه و نه... شصت رو داشت... یه بار که یکی از بنگاه ها من رو میبره تا یه اتاق رو ببینم زن خونه تا متوجه میشه من مطلقه ام به شدت مخالفت میکنه... هر چند اولین بار نبود که چنین اتفاقی میفتاد... اکثرا زنای خونه با فهمیدن موقعیتم اتاقشون رو بهم اجاره نمیدادن... مردا هم یا به چشم بد نگام میکردن یا میگفتن حوصله ی دردسر نداریم
با عصبانیت میگم: آخه چه دردسری... تو که کاری بهشون نداشتی؟
یه قطره اشک از چشماش جاری میشه که دلم آتیش میگیره با بغض میگه: فکر میکردن ممکنه اشتباهی از من سر بزنه و اونا هم به دردسر بیفتن
از جام بلند میشمو به طرفش میرم... پشتش وایمیستمو دستمو دور ردنش حلقه میکنمو میگم: گریه نکن گلم... مهم اینه که تو پاک بودی و موندی... من مطمئنم در آینده همه چیز درست میشه
لبخندی میزنه و میگه: از صبح تا حالا هزار بار خودم رو نیشگون گرفتم که از خواب بپرمو بگم دیدی همش یه خواب بود
یه خورده ازش فاصله میگیرم... جلوش وایمیستمو میگم: مطمئن باش اینبار همش واقعیته
romangram.com | @romangram_com