#سفر_به_دیار_عشق_پارت_75

مهربان: تو بهترین اتفاق زندگیم بودی... ممنون که فرشته ی نجاتم شدی... اینو بدون که از یه خواهر هم برام عزیزتری... اون روز اگه نمیرسیدی واسه همیشه پاکی و حیثیم لکه دار میشد

دستمو رو قلبم میذارم میگم: پاکی به اینجاست... درسته جسم مهمه ولی مهمتر از اون روح آماست... خوشحالم که تونستم کمکت کنم

چشمم به ساعت میفته... ساعت دو و نیمه... خیلی دیرم شده

-وای مهربان جان من باید برم... بدجور دیرم شد... دفعه ی بعد بقیش رو حتما واسم تعریف میکنی؟

مهربان: اگه تو دوست داشته باشی خوشحال میشم واست تعریف کنم خیلی وقته کسی رو واسه درد و دل نداشتم... اگه تونستی فردا بیام دنبالت با هم بریم خونه ی من

-من هنوز ساعت کاریمو نمیدونم فردا بهت زنگ میزنم و خبرت میکنم

کاغذ کوچیکی از رو میز برمیداره و روش چیزی مینویسه... بعد کاغذ رو به طرف من میگیره و میگه: بگیرش... این آدرس منه

من هم آدرس شرکت رو بهش میدمو میگم: پس فردا خبرت میکنم

لبخندی میزنه و میگه: منتظر تماست هستم

خیلی دیرم شده... سریع ازش خداحافظی میکنمو از شرکت خارج میشم






romangram.com | @romangram_com