#سفر_به_دیار_عشق_پارت_73

مهربان هم سری تکون میده و میگه: با حرفت موافقم... دیشب که بهم زنگ زده بودی با خودم گفتم مگه میشه کسی به منی که سواد درست و حسابی ندارم کار بده... بعد فکر کردم لابد ترنم یه خورده از شرایطم رو بهش گفته اون طرف هم پیش خودش فکرایی کرده

با تعجب نگاش میکنمو میگم: یعنی چی؟

لبخند تلخی میزنه و میگه: زندگی یه زن مطلقه در ایران خیلی سخته...

-البته با این حرفت موافقم ولی به نظرت برای این قضاوت یه خورده زود نبود

با مهربونی نگام میکنه و میگه: ترنم هنوز خیلی ساده ای... تو چیزی از آدمای گرگ صفت جامعه نمیدونی... وقتی یه نفر که از بابامم بزرگتره میاد بهم پیشنهادای ناجور میده قلبم آتیش میگیره

لقمه رو روی کیفم میذارمو میگم: من واقعا نمیتونم بفهمم

مهربان: میدونم... چون در شرایط من نیستی

سری تکون میدمو میگم: میشه واضح تر برام بگی

مهربان سری تکون میده... لقمش تموم شده... کاغذش رو مچاله میکنه و میگه: بابت لقمه ممنون

خواهش میکنمی میگم منتظر نگاش میکنم

وقتی من رو منتظر میبینه آهی میکشه و میگه: تازه از حبیب جدا شده بودم... در به در دنبال خونه بودم... شاید باورت نشه ولی من تو اون لحظه به یه انباری نمور هم راضی بودم ولی هر کاری میکردم هر جایی میرفتم آخرش به بن بست میخوردم... بدبختی اینجا بود که پول درست و حسابی هم نداشتم... روزی که به پدرم در مورد طلاقم حرف زدم من رو از خونه پرت کرد بیرونو گفت شوهرت دادم که از دستت خلاص بشم دوباره طلاق گرفتی و اومدی شدی بلای جونم... ناامید ناامید بودم... بیشتر دوستام از من دوری میکردن

با تعجب میگم: آخه چرا؟


romangram.com | @romangram_com