#سفر_به_دیار_عشق_پارت_72

بعد از گفتن این حرف لقمه ها رو از کیفم خارج میکنمو یکی رو روی میزش میذارم

با شرمندگی میگم: شرمنده اگه چیز زیادی نیست

مهربان با لبخند میگه: این چه حرفیه

دستش رو دراز میکنه و لقمه رو بر میداره... من هم به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم

مهربان: چیکارا میکنی؟ از آقای رمضانی شنیدم تا دیروز هم اینجا کار میکردی

-آره... دوست نداشتم برم... اما چون آقای رمضانی بهم گفت مجبور شدم... البته زیاد نمیمونم فقط یه ماهه

هونجور که حرف میزنم کاغذ دور لقمه رو باز میکنم

مهربان یه گاز به لقمه اش میزنه و میگه: که اینطور... راستی اگه وقت کردی یه سر بیا خونه م... بدجور تنهام

تو دلم میگم من هم تنهام.... مخصصا تو این روزا... بیشتر از همیشه این تنهایی رو احساس میکنم

اما با همه ی اینا لبخندی میزنم...سعی میکنم این همه غصه رو نشون ندم... با مهربونی میگم: حتما گلم... آدرست رو بنویس یه روز بهت سر میزنم... راستی ساعت کاریت چه جوریه؟

مهربان: از 8 صبح تا 2 ظهر... آقای رمضانی گفت امروز یه خورده دیرتر برم چون خودش جایی کار داشت و شرکت نبود من به تلفنا جواب بدم

همونجور که لقمه مو میخورم میگم: مرد خیلی بزرگیه


romangram.com | @romangram_com