#سفر_به_دیار_عشق_پارت_70
پوزخندی رو لبام میشینه بازیگر خوبیه...
آقای رمضانی: معرفی نامه رو به منشی میدم تا اگه دیر رسیدی و من نبودم به مشکل برنخوری... فقط همین الان راه بیفت
-چشم... همین الان میام
و بعد از گفتن این حرف از آقای رمضانی خداحافظی میکنم و به سرعت به سمت ایستگاه حرکت میکنم... نمیدونم چه جوری خودموبه ایستگاه میرسونم فقط اینو میدونم که وقتی رسیدم اتوبوس تقریبا پر شده بود... رو یکی از صندلی های ته اتوبوس میشینمو با ناراحتی به ساعت نگاه میکنم... ساعت یه ربع به یکه... از شیشه به بیرون نگاه میکنم... اخمام تو هم میره... چشمم به یه سمند مشکی میخوره... احساس میکنم امروز دو بار این ماشین رو دیدم... یه بار که داشتم از خونه خارج میشدم که اون موقع توی کوچه پارک بود... یه بار هم وقتی توی پیاده رو منتظر تماس آقای رمضانی بودم... این ماشین هم جلوی شرکت پارک بود و دو نفر داخل ماشین نشسته بودن... اون موقع فکر میکردم این برخورد تصادفیه اما الان که دوباره این ماشینو میبینم یه خورده میترسم...
زیر لب زمزمه میکنم: حتما دارم اشتباه میکنم
ولی با همه ی اینا تصمیم میگیرم پلاک ماشین رو بردارم تا اگه دفعه ی بعد دیدمش با اطمینان بگم این ماشین خودشه... اما آخه من که چیز مهمی ندارم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه... شاید مربوط به اتفاقه دیروزه.... به فکر فرو میرم
دیروز زانتیا... الان هم این سمند... اون چشمهای آشنا... نمیدونم اینا چه ربطی میتونند بهم داشته باشن... سمند به سرعت از اتوبوس سبقت میگیره و دور میشه... پلاک ماشین رو درست و حسابی ندیدم... یعنی اونقدر پلاکش کثیف بود که خوب دیده نمیشد... فقط رقم آخر رو دیدم... 2...
با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام... میبینم به ایستگاه بعدی رسیدم... با یه خورده استرس پیاده میشم... نگاهی به اطراف میندازم چیز مشکوکی نمیبینم... با ناراحتی زیر لب زمزمه میکنم: ترنم فقط همینت مونده بود که خل و چل بشی... آخه دختره خل تو کی هستی که یه نفر بخواد تعقیبت کنه.... وقتی جنبه ی پارک رفتن نداری نرو...
از دیروز که تو پارک اون اتفاق افتاد همش فکر میکنم یه نفر تعقیبم میکنه... صد در صد اتفاقی که تو پارک افتاده رو روحیه ام تاثیر بدی گذاشته
از بس فکر کردم سر درد شدم... مسکنی از داخل کیفم در میارمو میخورم... سوار اتوبوس بعدی میشمو سعی میکنم تا رسیدن به مقصد یه خورده چشمامو ببندم و به خودم استراحت بدم... بالاخره بعد از یه ساعت به شرکت میرسمو داخل میشم... قبل از داخل شدن نگاهی به اطراف میندازمو وقتی چیز مشکوکی نمیبینم نفس عمیقی میکشم... بعد از وارد شدن سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون میدمو تو دلم میگم: رسما خل شدی رفت
به سرعت به سمت اتاق آقای رمضانی حرکت میکنم... وقتی به نزدیک اتاقش میرسم مهربان رو پشت میز میبینم
با لبخند به طرفش میرمو میگم: سلام مهربان جان
romangram.com | @romangram_com