#سفر_به_دیار_عشق_پارت_69
آقای رمضانی: مگه اون دفعه ندادی؟
نمیتونم بگم سروش جلوی چشمام معرفی نامه رو پاره کرد
با ناراحتی میگم: چرا دادم... ولی الان دوباره میخواد
آقای رمضانی با عصبانیت میگه: ای بابا... چرا اینجوری میکنند... قطع کن الان خودم با شرکت مهرآسا تماس میگیرم و بعد خبرت میکنم
چشمی میگمو گوشی رو قطع میکنم
کنار پیاده روها واستادمو به اطراف نگام میکنم... از دست سروش خیلی دلخورم... چرا مسائل شخصی رو با کار قاطی میکنه...
به دیوار تکیه میدمو به آدمایی که از جلوم رد میشن نگاه میکنم... بعضیا بی تفاوت از کنارم رد میشن... بعضیا هم یه جوری نگام میکنند که معنی نگاهاشون رو درک نمیکنم... بعضیا پوزخندی میزنند و بعضیا اخمی میکنند... ولی برای من مهم نیست... واقعا برای من مهم نیست....چون خیلی وقته این نگاه ها معنیه خودشون رو برای من از دست دادن... من میگم اگه کسی خوب باشه با یه نگاه بد دیگران خودش رو نمیبازه.... مردم هر چی میخوان دوست دارن بگن آیا با گفتن اونا شخصیت اون طرف بد میشه؟... به نظر من که نمیشه... بعضی موقع تعجب میکنم... از آدمایی که از جنس من هستن ولی یه دنیا از من دور هستن... مثلا همین عموی من دیشب فقط و فقط حرف از آبرو میزد... من برم تو اون مهمونی تا آبروی خونوادم حفظ بشه... هر چند رفتن و نرفتن من برای این خونواده بی آبرویی محسوب میشه... اونا من رو میبرن تا مردم بگن عجب خونواده ای که بعد از اون ماجرا باز هم این چنین دختری رو تحمل میکنند کسی از دل پر درد من چه میدونه...بعضی وقتا دلم میخواد از خونوادم متنفر بشم ولی نمیدونم چرا نمیشم... هنوز هم با همه ی وجود دوستشون دارم هم اونا رو هم سروش رو هنوز نیمی از وجود خودم میدونم... مگه میشه کسایی رو دوست داشت که دوستت ندارن... با خودم عهد بستم هیچوقت در مورد کسی قضاوت نکنم... چون اگه اشتباه کنم یه زندگی تباه میشه... به نظر من سه گروه آدم روی کره ی زمین زندگی میکنند... دسته ی اول آدمای خوب... دسته ی دوم آدمای بد و دسته سوم آدمایی متعادلی که نه خوبه خوبن نه بده بد.. شاید اکثریت گروه دسته دوم رو جز بدترین ها بدونند ولی من آدمای امثال دسته سوم رو جز بدترین ها میشناسم چون اکثر آدمای بد خودشون هم قبول دارن بد هستن شاید تظاهر به خوب بودن کنند ولی باز ته دلشون واقعیت رو قبول دارن اما آدمای دسته سوم نه تنها تظاهر به خوب بودن دارن بلکه خودشون هم بدیهای خودشون رو قبول ندارن... البته همه اینجوری نیستن ولی اکثریت اینجورین... و این دسته آدما چقدر زیادن... آهی میکشمو بیخیال آنالیز آدما میشم... من تو شناخت خودم موندم بعد دارم رفتار و کردارای دیگران رو تجزیه و تحلیل میکنم... همونجور که به دیوار تکیه دادم چشمامو میبندم... با خودم فکر میکنم هر کسی از زندگیه خودش هدفی داره... هدف من از این زندگی چیه؟... واقعا هدفم از این زندگی چیه؟... صبح کار... ظهر کار... عصر کار... بعضی موقع هم یه پیاده رویه ساده... بعضی موقع هم پارک و نیمکت... آخر زندگی من به کجا میرسه... یعنی هیچ هدفی تو زندگی ندارم... با چشمهای بسته فکر میکنم... ولی هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم... وقتی نتیجه ای برای فکرام پیدا نمیکنم پس فقط میتونم یه چیز بگم... لبخندی رو لبم میشینه. چشمامو باز میکنمو شونه هامو بالا میندازم... به خودم جواب میدم هدفی ندارم... آره جوابم همینه من هیچ هدفی ندارم... زندگی میکنم چون زنده ام... همه میخوان زنده بمونند تا زندگی کنند... ولی من زندگی میکنم چون زنده ام... اگه خدا از من بپرسه چقدر عمر میخوای تا زندگی کنی... میگم خداجون نوکرتم من تا همین جا هم زیادی زندگی کردم... عمر من ارزونیه همه ی اون آدمایی که با چنگ و دندون به این دنیای خاکی چسبیدنو ولش نمیکنند... خدایا میدونم بنده ی بدتم اما واسه ی یه بارم که شده حرف دل من رو بشنو و خلاصم کن... به قول دکتر شریعتی که میگه:می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند…ستایش کردم ، گفتند خرافات است....عاشق شدم ، گفتند دروغ است...گریستم ، گفتند بهانه است...خندیدم ، گفتند دیوانه است...دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم... جمله های دکتر شریعتی رو خیلی دوست دارم واقعا به دل میشینند... چشمم به دختری میفته که دستشو دور بازوهای پسری حلقه کرده و با صدای بلند میخنده... پسره هم با لبخند بهش نگاه میکنه و بعضی موقع با مهربونی چیزی در گوشش میگه... با لذت نگاشون میکنم... از دیدن این صحنه ها لذت میبرم... اگه دو نفر عاشق باشن از یه فرسنگی هم میشه تشخیص داد... لبخندی میزنمو از فکر اون دختر و پسر بیرون میام... نگاهی به گوشیم میندازم نمیدونم چرا آقای رمضانی هنوز برام زنگ نزده...
دوباره به فکر فرو میرم: میگن خدا آدمایی رو که خیلی دوست داره بیشتر امتحانشون میکنه ولی من بنده ی بد خدام پس چرا هر روز داره صبر من رو میسنجه... خدایا حس میکنم نه روی این زمین خاکی میتونم به آرامش برسم... نه توی اون دنیا... گفتی احترام پدر و مادر واجبه نگه داشتم... گفتی احترام بزرگتر واجبه احترام همه بزرگای فامیل رو نگه داشتم... گفتی وفاداری به همسر لازمه ی زندگیه با اینکه هنوز زیر یه سقف نرفته بودیم وفادار وفادار بودم اما خداجون با همه ی اینا سهم من چی شد... نمیخوام گله و شکایت کنم میدونم هیچ کارت بی حکمت نیست ولی حکمت کارت رو نمیفهمم... هر روز به امید بهتر شدن پیش میرم ولی با چیز بدتری مواجه میشم... خیلی خسته ام... ترجیح میدم فعلا بهش فکر نکنم... امروز بیش از ظرفیتم حرف شنیدم...زیر لب شعری رو زمزمه میکنم:خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
گوشیم زنگ میخوره... از فکر بیرون میامو به صفحه گوشیم نگاه میکنم...
شماره ی آقای رمضانیه... جواب میدم
-سلام آقای رمضانی.... چی شد؟
آقای رمضانی: سلام دخترم... من همین الان با سروش که همون پسر دوستمه صحبت کردم، بهم گفت خودش به معرفی نامه نیاز نداره... ولی وجودش تو پروندت الزامیه و اونجور که معلومه معرفی نامه گم شده... چون سروش فکر میکرد پیش توهه...
romangram.com | @romangram_com