#سفر_به_دیار_عشق_پارت_50

آقای رمضانی با شرمندگی میگه: من خیلی به پدرش مدیونم

واقعا نمیفهمم سروش باز چه نقشه ای کشیده... اون که از من متنفره... پس دلیل این همه اصرار چیه

با صدای آقای رمضانی به خودم میام: نظرت چیه؟

با خجالت میگم: آقا یه مشکل دیگه هم هست

آقای رمضانی با نگرانی میپرسه: چه مشکلی؟

-راستش در مورد حقوقه... خودتون که میدونید من یه خورده از لحاظ مالی مشکل دارم

آثار نگرانی کم کم از چهرش پاک میشه و میگه: نگران اون نباش... باهاشون صحبت میکنم...

وقتی نگاه نامطمئن من رو میبینه میگه: مگه حرف من رو قبول نداری؟

لبخندی میزنمو میگم: این چه حرفیه... معلومه که قبول دارم

با لبخند میگه: پس از فردا به شرکت مهرآسا میری

سری به نشونه تائید تکون میدم... دلم مملو از غم میشه... اما چاره ای ندارم... لبخند تصنعی رو روی لبام مینشونم تا مثله همیشه غصه هام پشت این لبخندها مخفی بشن... قلبم عجیب تند میزنه... حس میکنم سرم سنگینه... از همین حالا هم استرس دارم... نوک انگشتام از ترس فردا یخ زده... ترسی از سروش ندارم ترس من از حرفاشه... از کنایه هاش... از طعنه هاش.. از بی اعتنایی هاش... و از همه مهمتر دیدن اون کنار کس دیگه... از همین الان ناراحتیهام شروع شده...

آقای رمضانی: فردا ساعت 8 صبح اونجا باش... احتیاجی به معرفی نامه ی دوباره و این حرفا هم نیست... چون قبلا تو رو دیده پس از این لحاظ مشکلی نیست... حتما تو رو میشناسه


romangram.com | @romangram_com