#سفر_به_دیار_عشق_پارت_45
آقای رمضانی با نگرانی میپرسه: چه بلایی؟
-راستش تو خونه ای که میخواست کار کنه مرد خونه چشم زنش رو دور میبینه و به این زن که خدمتکار خونشون بود نظر داشت... این زن بیچاره هم موضوع رو میفهمه و میخواست فرار کنه که مرد اجازه نمیداد...میخواست به زور اون رو به داخل خونه ببره... که خدا رو شکر من میرسمو همه چیز تموم میشه
آقای رمضانی: خدا رو شکر... پس اون زخم کوچیکی که بالای پیشونیته برای درگیریه دیروزه... لابد باهاش درگیر شدی؟
با خجالت میگم: چاره ای نداشتم
آقای رمضانی: کاره خطرناکی کردی ممکن بود بلایی سر خودت بیاد... باید به پلیس زنگ میزدی
-میترسیدم پلیس دیر برسه
دیگه در مورد اینکه خودم هم گیر افتاده بودم چیزی نمیگم... تو اون موقعیت هر کس جای من بود همین کار رو میکرد
آقای رمضانی: باز میگم اشتباه کردی ولی خدا رو شکر بخیر گذشت
سری تکون میدمو با التماس میگم: آقای رمضانی میتونید کاری براش کنید؟ خیلی نگرانشم... به جز شما کسی رو نمیشناسم که بخوام ازش کمک بگیرم... از اونجایی که آدم با خدایی هستین و همیشه به همه کمک میکنید تصمیم گرفتم این موضوع رو با شما در میون بذارم
دستی به صورتش میکشه و میگه: زیاد از کار این منشیم راضی نیستم سه چهار باری هم بهش تذکر دادم ولی توجهی نمیکنه... بهش بگو بیاد اینجا به عنوان منشی کار کنه
-ممکنه زیاد با کار اینجا آشنا نباشه
لبخندی میزنه و میگه: نگران نباش... هواشو دارم
romangram.com | @romangram_com